بابا کیه؟ صندوق پستیم
Afaghoo...

7:45 AM!
دوشنبه 12 نوامبر
 
بابای عزیزم سلام
چند روزی بود که مامان آفاق - همسایه پایینی مان - می افتاد و ما را صدا می کرد تا بلندش کنیم. گاهی اوقات هم وقتی توی صندلی راحتی اش لم می داد ، نمی توانست بلند شود. می رفتیم پایین و بلندش می کردیم. امروز وقتی رسیدم، دیدم پرده شان کنار رفته و توی خانه شان پیداست. در را باز کردم و وقتی می خواستم از کنار خانه شان رد شوم، دیدم درشان هم باز است.
بالا که رفتم، مامان و بابا داشتند پولهایشان را می شمردند. بابا آماده شده بود. گفتند که مامان آفاق دوباره افتاده!
مامان زیر لب گفت "انگار این بار سکته کرده"!
و امروز برای سومین بار در دو سه روز اخیر، اورژانس به خانه شان آمد...
تمام نمی شوند این روزها بابا؟
نمی گویم ناراحت هستم ولی دلم بدجوری گرفته است. مریض که بودم، در نهایت بی حالی شاد بودم و خوشحال از نگاههای بی وقفه ی تو! ولی بقیه ناراحت بودند و بی قرار از اینکه کی خوب خواهم شد...
مثل این روزها که آبی خوشحال است و ما بی قرار از غم از دست دادنش
باورم نمی شود بابا! هنوز باورم نمی شود...
حس می کنم آبی به یک مسافرت دور رفته است.
مسافرتی مثل یک خواب عمیق!
زیر سایه ی درخت نارنج
همانطور که خواسته بود...
 
بابا جان، اگر خدایی نکرده حال مامان آفاق از این بدتر شود، پسرهایش دیوانه می شوند. کمکشان کن تا آنها هم بازی پیچیده ی روزگار را بپذیرند
 
ارادتمند
جروشا آبوت
پ.ن:از نوه ی عزیز بخاطر محبتها و نگرانی هایش،از پیر فرزانه و استاد بخاطر کمک ها و تشویقهایشان و از مهسا بخاطر همه چیز بی نهایت ممنونم 

| | |
0 نظر:

Post a Comment

«« برگرد به صفحه‌ی اصلی