
4 فوریه
14:38
بابای خوبم سلام
مدتی است خبری از من نمی گیری! شاید هم می گیری و نامه هایت به من نمی رسند...
بدون تو دیگر اصلا خوشحال نیستم. ذوق نمی کنم و همیشه نگرانی عجیبی از پشت لبخندهایم سرک می کشد! نگرانی مثل اینکه شاید کدپستی ات را گم کرده باشم و نتوانم دیگر پیدایت کنم.
یک نگرانی از نوع نگران هایی که خیلی وقت ها تجربه اش کرده بودم و لی این روزها آنقدر ترسناک شده اند که ذهنم حتی از فکر کردن بهشان طفره می رود.
همه چیز اینجا خوب است، غیر از اینکه شما اینجا نیستید!
چند روز پیش می خواستم توی یک تقویم قدیمی چیزی بنویسم که نوشته های روزهای خیلی پیش را پیدا کردم. نوشته هایی راجع به یک تصمیم! یک تصمیم 40 روزه که قرار بود تمام 40 روزهای عمرم را بگیرد.
نمی دانم چرا اینقدر فراموشکار شده ام! پاک یادم رفته بود که خیلی وقت پیش ها، شب هایم پر از دفدفه های این روزها نبودند و پر از تو بودند. یادت می آید؟
یک جورهایی به گذشته حسودیم می شود. بابا جان تاحالا دیده اید کسی به خودش حسودی کند؟
توی نوشته هایم نوشته بودم "خرید یک کفش تمام غصه هایم را پاک کرد"! وای که چه دل کوچکی داشتم. دیشب داشتم فکر می کردم، این روزها که تو نیستی! حتی خریدن یک میز کامپیوتر خیلی خوشگل هم خوشحالم نمی کند...
همیشه دوستت دارم
جودی