

![]() |
![]() |
||||
![]() صبح تاریک شنبه بابا بابا بابالنگ دراز عزیز خیلی زودتر از چیزی که فکر می کردم برایتان نوشتم.راستش طاقت نیاوردم بهتان نگویم که دیشب برای اولین بار رفتم تئاتر و آن هم چه تئاتری! از آن چیزهایی بود که اگر نمی دیدم واقعا عمرم بر فنا بود... (شرطش یک طرفه هست ها! از جواب شرط نمی توان به فرض رسید. یعنی معلوم نیست حالا که دیدم عمرم بر فنا نباشد!!!) بابا! پیشنهاد موکد می کنم که شما هم حتما بروید و ببینید. اگر نروید واقعا چیز فوق العاده ای را از دست می دهید. از من گفتن بود! امشب و فردا شب که یکشنبه است، ساعت هفت بعد از ظهر، دانشگاه تهران تئاتر را تکرار می کنند.بلیطش فکر می کنم همان جا بلیطش را بدهند! اگر من به جای شما بودم حتی اگر شده بدون بلیط روی زمین می نشستم و نگاه می کردم... می شود گفت در تمام مدت مثل آدم هایی که از عصر حجر به این دوران می آیند، مبهوت نگاه می کردم.چیزی شده بودم مثل: ![]() قربانتان ج.آ پ.ن: پیش خودمان باشد بابا! دیگر دیدن هیچ فیلمی در سینما به من مزه نمی دهد.تئاتر کجا! سینما کجا! راستی، موهایم هم هیچ شباهتی به آن بالا ندارد D: ![]() امروز 5 ژوئن است اینجا تهران است رادیو جودی بابای خوبم دیر به دیر برایتان می نویسم چون حرفم نمی آید.با اینکه خیلی حرف برای گفتن دارم.این روزها هم نمی دانم چرا اینقدر بوی گند امتحان می آید.احتمالا باید همین طرفها باشد! تا دیر نشده بروم سر اصل مطلب تا کلی خبر قدیمی بهتان بدهم که کلی کارِ نکرده دارم! چند وقتی بود! خواندن کتاب "... هنوز در سفرم" را شروع کرده بودم.کتاب شامل شعرها و یادداشت های منتشر نشده از سهراب سپهری است.می شناسیدش دیگر؟ اسم کتاب از یکی از شعرهای خودش انتخاب شده: هنوز در سفرم. خیال می کنم در آبهای جهان قایقی است و من - مسافر قایق - هزارها سال است سرود زنده ی دریانوردهای کهن را به گوش روزنه های فصول می خوانم و پیش می رانم. کتاب جالب و سختی است.آنقدر یادداشت هایش گنگ است که گاهی اوقات فکر می کنم چرا آنقدر با خودش معذَب بوده. شاید هم چیزهایی که می خواسته بگوید توی کلمات متداول ما نمی گنجیده! آنقدر سخت است که گاهی اوقات خسته می شوم و کتاب را کنار می گذارم. روز بعد دوباره شروع به خواندن می کنم. چند صفحه که می گذرد یک نقاشی آشنا می بینم و می فهمم تمام آن صفحات را قبلا هم خوانده بودم D: هرچند خیلی کند پیش می روم ولی کتاب، کتاب جالبی است. مخصوصا برای من که تازه می بینم چقدر با ایشان نا آشنا بودم(چقدر با ایشان نا آشنا بودم، جمله ی درستی است؟) حس می کنم سهراب میلیون ها کیلومتر با آدم توی ذهن من فاصله دارد. می شود گفت، از او چیزی جز "به سراغ من اگر می آیید..."، مکان دفنش و عقاید-به قول خودم- پلورالیسم مذهبی اش نمی دانستم. حالا می بینم، او کجا و سهراب توی ذهن من کجا! دوست دارم جاهای جالب کتاب را برایتان بنویسم.ولی از آنجاییکه نمی دانم فرصت می کنم یا نه، ترجیح می دهم اگر وقت شد آخر نامه ام اضافه کنم. ببخشید بابا! پسر همسایه پایینی مان رفت... و یک دنیا دلتنگی در خانه شان جا گذاشت. فکر می کنم روزی نباشد که مامان آفاق-همسایه پایینی مان- گریه نکند. البته جای گریه هم دارد. پسر به این فوق العادگی کم پیدا می شود. پسری که ناخن های مامانش را کوتاه می کند.تمام کارهای خانه مامانش را می کند. یک ماه از دو تا پسر ناز و همسرش دور شده تا از مامان و بابایش مراقبت کند.و خیلی چیزهای دیگری که حتی فکرش هم به ذهن آدم نمی رسد... تربیت مامان آفاق فوق العاده بوده. تربیت پسرش را هم می پسندم. کاش توی مدرسه ها بجای ورزش و هنر،درس تربیت فرزند می گذاشتند D: چند روز پیش یکی ار آقابالاسری ها تماس گرفت و گفت بروم شرکت.وقتی برمیگشتم برعکس خیلی وقتها خیلی خوشحال بودم.می دانید چرا؟ قرار شد بعضی از پروژه ها را جدا از شرکت انجام بدهیم.یعنی دیگر سهم شرکت برداشته نمی شود -هرچند همینجوری هم چیزی به ما نمی ماسد!- .و این یعنی خیلی خوب D: چهارشنبه ی هفته ی قبل فهمیدم دروغگوی بزرگی هستم :-S می دانید چرا؟ یادتان می آید گفتم از پروژه مان جواب نگرفتیم؟ واقعا خجالت دارد که یک دانشجوی سال سومی رشته الکترونیک در جواب گرفتن از یک مدار ساده ی "فرستنده و گیرنده ی مادون قرمز!" بماند. مگر نه بابا؟ نمی خواهید از پدرخواندگی من استعفا بدهید؟ خلاصه...داشتم می گفتم. از مدار جواب نگرفتیم. خیلی ناراحت بودم. با استاد نکته سنجی که داریم، جواب نگرفتن از پروژه یعنی نمره ی ترم -5- یا یک چیزی توی همین مایه ها! به قول بچه ها گفتنی اندیشناک بودم و مترصد چاره یی! تا اینکه به ذهنم رسید، حالا که فرستنده و گیرنده را روی یک Board بستم، می توانم کلکی سوار کنم. می دانم حتی فکرش را هم نمی توانید بکنید. چون ذهنتان ذهن پیچیده ی یک باباست و من هنوز همان دختر پنجم ابتدایی!(این یک راهنمایی بود ;) ) مدارهای ساده ی باتری+سیم+لامپ+کلید یادتان می آید؟همان هایی که در ابتدایی می بستیم! همان را بستم :D ، بین مدار شلوغ و پر از سیممان، باتری(باطری؟) را به کلید و کلید را به LED و سر دیگر LED را به زمین وصل کردم. حالا بجای فرستنده، سیم به LED ولتاژ می ریاند و LED روشن می شد و مدار کار می کرد. خوشتان می آید چه دروغ بزرگی "ساختم"؟ بچه های کلاس از دیدن مدارمان به وجد آمده بودند.برایشان عجیب و جالب بود که چگونه یک فرستده پالس می فرستد و یک گیرنده می گیرد و LED را روشن می کند. یکی از پسرها پرسید "فرستنده و گیرنده در چه حالتی کار می کنند؟" گفتم حتما باید روبروی هم باشند. حالا یکی از خانم ها گیر داده بود. می خواست سر فرستنده را بالا ببرد تا ببیند باز هم کار می کند یا نه! بعد هم دنبال آینه می گشت تا نور را انعکاس بدهد و به گیرنده برساند. من که در مقابل ذهن فعال خرابکاری این خانم بُهت برم داشته بود و می دیدم اگر دست بکار نشوم گندش در می آید، مدام سر فرستنده را که با دستهای آن خانم بالا آورده می شد، پایین می بردم. زود مدار را جمع کردیم D: ، خدا را شکر هیچکس نفهمید... بابا تا به حال تست روانشناسی داده اید؟ می خواهید بدهید؟ خوب شروع می کنیم سوالی را که در پایین متن می بینید یک تست روانشانی است . متن را با دقت بخوانید. تک تک کلمات در جواب نهایی تاثیر دارند : یک زن در مراسم ختم مادر خود ، مردی را می بیند که قبلا او را نمی شناخت. او با خود اندیشید که این مرد بسیار جذاب است. او با خود گفت او همان مرد رویایی من است و در همان جا عاشق او می شود .اما هیچگاه از او تقاضای شماره نمی کند و دیگر آن مرد را نمی بیند. چند روز بعد او خواهر خود را می کشد . به نظر شما انگیزه ی او از قتل خواهر خود چه بوده است ؟ چند دقیقه با خود فکر کنید و جواب های خود را یادداشت کنید. بعد برای یافتن پاسخ صحیح به پايين نامه مراجعه کنید. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . و اما پاسخ :
بابا! ارادتمند بابا و Grandma Fatime ![]() 1June-00:07 بابالنگ دراز عزیز دیر به دیر برایتان می نویسم؟ راست می گویید. شاید فکر می کنم شنیدن خیالات اتفاقی (Random) یک دختر کوچک، چنگی به دل نمی زند. نوشتن برای شما شده است مثل همه ی کارهایی که می خواهم شنبه انجام بدهم. از آن شنبه هایی که هیچوقت نمی رسند... خوبید؟ من هم به قول سهراب سپهری خوش نیستم ولی سالم هستم و کار می کنم. علتی برای خوش نبودن* ندارم.ولی نمی دانم چرا این روزها، ترس از آینده پا به پای تخیلات ذهن کنجکاوم مدام خودش را به من نشان می دهد. شاید به خاطر حرفهای مامان باشد.دیروز می گفت که...بگذریم! فکر می کنم هفته ی آرامی در راه باشد.حداقلش این است که امتحان نداریم. و این یعنی خوشبختی بزرگ! هرچند همان آرامش قبل از طوفانِ امتحان های ترم است و من سعی می کنم به روی خودم نیاورم. امشب دچار ابهام شده ام. یک جور احساس گنگ.از آن احساسهایی که نمی شناسمشان.مثل اولین بار که به یک ستاره نگاه می کنی و دلباخته ی عظمت کوچک یک نقطه ی بزرگ می شوی. وقتی خواب می بینی پروانه شده ای و وقتی بیدار می شوی مبهوت می مانی که تو انسانی هستی که خواب دیده پروانه شده یا پروانه ای هستی که خواب می بیند انسان است. وقتی که در کویر گم می شوی و جز خودت نمی بینی و حتی تکرار خاطرات گذشته ات هم کمکی نمی توانند بکنند به احساس گنگی که در ذهنت قدم می زند فکر می کنم باید حکومت نظامی بدهم به چیزهایی که در ذهنم می آند و می روند ذهن، تعطیل!(یک چیزی تو مایه های بی-خیال) D: دوستدارتان جروشا.آ پ.ن: 2) نگران نباشید.هرچه باشم.چه پروانه و چه انسان، می دانم شما هستید و نامه هایم را می خوانید...;) 1) نامه ی قبلی را ویرایش می کنم:عصر دیروز توسط افراد مهندس جراحی شد. |
|||||