آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو بابا کیه؟ صندوق پستیم
Busy...

21:11 - 29 می
بابای خوبم
 
شاید یک هفته باشد که فرصت نکرده ام باحوصله برایتان بنویسم. چند روز پیش هم وقتی شروع کردم به نوشتن، یک دفعه دستم خورد به ظرف جوهر و همه اش ریخت روی نامه و تمام نامه خراب شد (چیزی مثل اینکه Keyboard قاطی کرد، Mouse هم که از قبل قاطی بود، کامی جان را ریست کردم و همه چیز پر!)
این هفته گرچه امتحان نداشتم ولی یک نفس "مشغله" بودم. درس ها و پروژه ها و تمرین هایی که باید تحویل می دادم کم بود که چهار کلاس درس (2 فیزیک و یک عربی و یک زبان) هم به لیست برنامه هایم اضافه شد! هفته هنوز تمام نشده و من کماکان خوابم می آید.
شنبه و یکشنبه که طبق معمول هر هفته خانه بودم باید خوب کار می کردم تا مشکل کمبود وقت روزهای دیگر کمی! حل شود. که متاسفانه نشد!
دوشنبه از صبح برای جواب گرفتن از پروژه آزمایشگاه بودم که باز هم متاسفانه جواب نگرفتم. امروز سه شنبه صبح زود بیدار شدم.تمرین هایی را که شب قبل تلفنی نوشته بودم را حل کردم. اتاقم را کمی تمیز کردم.و منتظر شاگرد گرام شدم(همانی که از کرج می آید!!!).کلاس تمام شد.سر پا غذا خوردم تا زودتر به کلاس ساعت 13-ام برسم.کلاس تمام شد.دوباره برای جواب گرفتن از پروژه رفتم آزمایشگاه که باز هم متاسفانه جواب نگرفتم.فردا باید پروژه را تحویل بدهیم و من هنوز هیچ کاری نکرده ام.فردا صبح شاگرد دارم.ساعت 13 باید دانشگاه باشم...
بگذریم.جای شکرش باقیست امتحان نداریم.شما هم مثل من از امتحان بدتان می آید بابا؟
حالا قسمتهای جالب این هفته را بشنوید:
1) کلاس عربی: داشتم درس موصوف و صفت را به آرزو می دادم...
- اگر بتوانی "است" به آخر جمله استفاده کنی موصوف و صفت است و اگر بتوانی "دارد" اضافه کنی مضاف و مضاف الیه است.
(آرزو همیشه می خواهد نشان دهد خیلی زبل است.به همین خاطر یواشکی نگاهی به جزوه انداخت و از روی آن خواند:)
-آره، مثل "گل زیبا" که میشه گل زیبا است پس موصوف و صفته و "گل گلدان" که میشه گلدان گل دارد و این مضاف و مضاف الیهه
(منم که می خواستم مثل همیشه ضایعش کنم گفتم:)
-خب خرِ آرزو چی؟ هم میشه گفت آرزو خر دارد که مضاف و مضاف الیهه، هم میشه گفت آرزو خر است که موصوف و صفته D:
2) کلاس فیزیک مدرن: بگذارید اول موقعیتم را در کلاس بهتان نشان بدهم...
 
خب! استاد یه سوالی پرسید.نگاهی به دانشجوی خرخوانی که جلوی من نشسته بود کرد و گفت:خانم ...(اسمش را یادم نیست!)
ناگهان استاد به من نگاه کرد و یک چیزهایی گفت که درست نشنیدم. من هم فکر کردم گفته شما ... من ناراحت شدم که چرا اسم من را نمی داند.گفتم آبوت هستم.گفت چی؟ گفتم آبوت هستم.گفت نمی شنوم.بلندتر بگو. بلندتر گفتم: آبوت هستم. یکدفعه استاد زد زیر آن خنده هایی که اغلب قابل کنترل نیستند و بعد از چند ثانیه گفت:
دکتر دانا از پنجره ی آنطرف دست تکان دادند و من داشتم باهاشان سلام غلیک می کردم
کلاس ترکید... D:
3) موس: این موجود که بدجوری نگرانم کرده بود و از اعصابم چیزی باقی نگذاشته بود، عصر دیروز توسط افراد مهندس معالجه شد(اولین کار شبه مهندسی ام وصل کردن دوسر یک سیم سبزرنگ موس بود که نمی دانم با آن همه تجهیزات که دورش بود چگونه پاره شده بود!)
4) عمو حافظ و عمو سهراب!و ماجراهای وکیل سوشیانت...: یادتان باشد درباره ی این دو مورد بعدا مفصلا توضیح دهم
فعلا می روم بخوابم
 
ارادتمندتر از همیشه
آبوت هستم ;)

| | |
Sigh...

24:58 صبح دوشنبه!
27 می
بابای خوبم
 
سلام، بابا دلم بدجوری گرفته است. این روزها چیزهایی می شنوم که خیلی ناراحتم می کند. وقتی می بینم بعضی آدم ها به اسم اینکه از تو اجازه گرفته اند،کارهای بدی می کنند، خیلی ناراحت می شوم. باور نمی کنم شما این اجازه را بهشان داده باشید. من شما را می شناسم. متولی مهربانی که مسئولیت یتیمان را برعهده می گیرد ،بهترین روش تربیتی را برایشان انتخاب می کند.
وقتی می شنوم کسانی که خودشان را وکیل تو می دانند از موقعیتشان سوء استفاده می کنند خیلی ناراحت می شوم.می خواهم بزنم داغانشان کنم(می دانید که آدم خشنی هستم؟)
بابا! زودتر وکیل سوشیانتت را بفرست
بابا...
من می دانم وکیل سوشیانت مثل این آدم ها نیست. اگر ببیند یکی از یتیمان تحت سرپرستی شما راهش را گم کرده، بجای اینکه کتکش بزند، دستش را می گیرد.لبخند می زند و راه را به او نشان می دهد. می دانم وکیل سوشیانت مهربان تو یتیم های راه-گم-کرده را بغل می کند و انها را می بوسد.
مگر اینطور نیست که در زمان وکیل محمد(سلام من را بهشان برسانید)، ایشان به موهایشان روغن میزدند تا به عنوان یک جوان باکلاس و خوش تیپ در اجتماع ظاهر شوند؟ مگر ایشان نصف درآمد هرماهشان را صرف خرید عطر نمی کردند؟ جایی خواندم که ایشان حتی در سفرهای طولانی که غذا و لباس زیادی همراه نمی بردند،همیشه عطر و سوزن-نخ همراه داشتند تا حتی در مسافرت هم ظاهر خوبی داشته باشند.
خُب تفاوتش این است که این روزها، به جای روغن چسب مو مد شده است!
پس انصاف این وکیل-نماها کجاست؟
بابا خواهش می کنم زودتر وکیل سوشیانتت را بفرست...
 
ارادتمند شما و وکیل سوشیانت
جروشای دردمند

| | |
S/E+ing

23:28 جمعه
متولی عزیز من را ببخشید
چون در 48 ساعت اخیر، روزها فقط خوردم و شبها فقط خوابیدم
 
 
دخترخوانده ی شرمسار شما
ج.آ
پ.ن:کامی جان باز هم هوشمندانه مریض شد!!!

| | |
Mistake

22 می
بابا ل.د عزیز
 
چند روز پیش داشتیم درمورد اشتباه هایمان صحبت می کردیم.درواقع موضوع بحث اشتباهاتی بودند که اگر با همین تجربه به عقب بر می گشتیم، تکرارشان نمی کردیم.
بابا گفتند، اگر تقویم زندگیش برعکس ورق می خورد،هرگز ازدواج نمی کرد.چون بابا(مثل همه ی باباهای دیگر) شدیداً به ما وابسته اند و این وابستگی خیلی در زندگی اذیتشان می کند.جالب است بدانید این وابستگی به حدی است که تا چندسال پیش وقتی مامان می خواستند تنهایی به مسافرت بروند، بابا یک دعوای سوری راه می انداختند تا کمتر دلشان برای مامان تنگ شود!
مامان گفتند اگر با همین تجربه به عقب برمی گشتند، بچه دار نمی شدند و به جایش بچه های مردم را بزرگ می کردند! مامان هم مثل بابا (و مثل همه ی مامان،باباهای دیگر) شدیداً به ما وابسته اند و این وابستگی خیلی در زندگی اذیتشان می کند.
مهسا هم چون هنوز کاری نکرده و تصمیم بزرگی در زندگی نگرفته, چیزی برای گفتن نداشت و فقط برای خالی نبودن عریضه گفت که مفیدتر زندگی می کرده!
من هم گفتم بهتر(نه بیشتر، ها!) درس می خواندم و بیشتر مطالعه می کردم. اگر راستش را بخواهید به تازگی ،(عمق)اقیانوس بی سوادی ام را کشف کردم(ولی متاسفانه هنوز فرصت نکردم به ثبت برسانمش!).تازه فهمیدم سه سال گذشت و من همان جودی سه سال پیش مانده ام. با کمی! کاهش کیفیت...
گرچه قصد ندارم برای فوق لیسانس بخوانم و حتی کوچکترین تلاش برای ارشد را حماقتی ابلهانه می دانم(البته قصد جسارت به لیسانسه ها ندارم.بابا! فقط شرایط خودم را می سنجم!) ولی دوست دارم تصمیمی بگیرم که بعد از آن کوچکترین تردیدی در آن نداشته باشم.
بگذارید یک ماجرای جالب را برایتان بگویم.
همین-شاید به نوعی تردید-باعث می شد تا از دوستانم درباره ی برنامه ی آینده شان بپرسم.یکی از هم دانشکده ای هایم را مهندس صدا می کنیم. یک روز مهندس را دیدم و ... :
- سلام مهندس
- بببه سلام
- خوبی؟
- چاکریم تو چطوری؟
- میشه یه سوال ازت بپرسم؟
- بپرس راحت باش
- بعد از این چهار سال می خوای چیکار کنی؟
- کار می کنم
- جدی می گی؟ خوش بحالت
- اِ؟ تو هم دوست داری کار کنی؟
- آره بابا از خُدامه
- خوب می برمت سرکار.اتفاقا اونا نیرو می خوان
- نههههههه؟ دروغ میگی!
- نه بابا، حالا چی بلدی؟
(منم که گل از گلم شکفته بود می خواستم هرجوری شده این موقعیت رو از دست ندهم پس گفتم...:)
- همه چی بلدم
- Matlab بلدی؟
- نه خُب خیلی گستردست ولی خب چیزای دیگرو بلدم
- Office بلدی؟  PSpice بلدی؟
- آره ، کاری نداره
- خب خیلی خوبه
- یعنی می تونم تو شرکتتون کار کنم؟
- آره بابا تو الآن ...(یک نگاهی به ساعتش انداخت و بعد ادامه داد) اِممممم...حدود پنج دقیقه است سر کاری
(... من هم شکست خورده! گفتم :...)
- اِاِاِاِاِاِاِ ! مسخره . ولی من جدی گفتم. می خوای چیکار کنی بعد از چهار سال
(مهندس هم خونسرد ادامه داد...)
- می خوام چیکار کنم؟
- آره!
- شوهر
(من هم چپ چپ نگاهش کردم و ... بعد از آن دیگر از هیچکس نپرسیدم برنامه اش برای آینده چیست)
یاد یک چیزی افتادم . مامانم همیشه می گوید کامی دوست پسر شیماست.وقتی این را می گوید یاد فیلم سایه های خیال می افتم که در آن یکی از شخصیتهای انسانِ خانم به روباتِ مردِ پلیسِ  فیلم گفت : شما برای آینده تان چه برنامه ای دارید؟ روبات مبهوت نگاهش کرد و چیزی نگفت .فردای آن روز از دوست انسانش پرسید : "شما برای آینده تان چه برنامه ای دارید" یعنی چه؟ :D
 
سرتان را درد آوردم بابا
لطفا برای دخترهای بی هدفی که نمی خواهند برنامه شان به شوهر ختم بشود هم دعا کنید
ارادتمند
جودی بی هدف
 
پ.ن: راستی بابا! تابحال فکر کرذه اید اگر با همین تجربیات به عقب بر می گشتید، کدام یک از کارهایتان را اصلاح می کردید؟ من فکر می کنم سعی می کردید دختر خوانده ی کم حرف تری را بپذیرید.درست می گویم؟

| | |
Sleeping!

10:35 دوشنبه
بابای عزیز
 
چشم هایم دارند از شدت خواب بسته می شوند. ولی می خواستم این خبر را زودتر به شما بدهم.نگران نباشید.امتحات امروز cancel شد...!
امروز برای اولین بار در عمرم فهمیدم وقتی در 15 سال اخیر امتحان ها را cancel می کردیم, خرخوان های کلاس چه حسی داشتند!!!
 
ارادتمند
جودی خرخوان

| | |
2Days

14:08 یکشنبه 20 می
بابالنگ دراز عزیزم سلام
 
بعد از چند روز برایتان می نویسم؟ حتما در این چند روز نفس راحتی کشیدید. هر روز وقتی چیز جالبی می بینم با این امید آن را به خاطر می سپارم که یک روز برایتان بنویسم ولی هربار که شروع به نوشتن میکنم می بینم شاید آنقدرها هم چیزهای مهمی نباشند و حوصله ی خواندنشان را نداشته باشید.شاید خوابتان بگیرد و سرتان را روی میز بگذارید و بخوابید.شاید هم آن را مچاله کنید و درون سطل آشغال زیر میزتان بیندازید.راستی! شما پشت میز نامه های من را می خوانید؟ یا روی کاناپه لم می دهید و شروع به باز کردن پاکت نامه ها می کنید؟
شما اصلا آنها را می خوانید؟ (بابا می دانم آنها را قبل از اینکه بنویسم می خوانید.ولی لطفا بگذارید با خیالاتم خوش باشم.کفر که نمی گویم، می گویم؟)
1.همیشه کلی فحش بار Yahoo می کردم چون یا دیر Load میشد یا پر از تبلیغ بود یا همه ی برنامه هایم را با یک اشتباه به هم می ریخت و ازین جور چیزها.فکر می کنم شما هم به نامه های من فحش می دهید چون یا چند کیلومتر نامه را دیر به دیر برایتان می فرستم یا روزی چند نامه ی کوتاه (و ازین جور چیزها!) و همین ممکن است برنامه هایتان را به هم بریزد.به هر حال حق دارید چون خودم هم حوصله ی خواندن نوشته های بلند را ندارم.
2.این روزها(امروز و دیروز) بهتر از چیزی که تصورشان را می کردم گذشتند. با امروز دو روز می شود که تا سه ساعت درس نخوانم اجازه ی خوردن ناهار را به خودم نمی دهم (فکرش را بکنید! دو روز است که گرسنه مانده ام!).دیروز حدود ساعت 15:30 درحالیکه سمفونی بتهون در معده ی عزیز شروع به اجرا کرده بود, مجبور شدم سه پرس غذای سردی که ته قابلمه مانده را بخورم.
3.فردا ساعت 10، 10 نمره از نمره ی ترم را در قالب یک نیم ترم امتحان خواهم داد.برای چهارشنبه باید یک پروژه! تحویل بدهیم که نه می دانم قرار است چه بسازیم نه وسایلش را داریم! امروز یکی از آقابالا سری هایم sms زد و این یعنی خجالت نمی کشی دو هفته است نیامدی شرکت؟ همه ی اینها یک طرف؛ مریضی کامی جان که دوباره اود(؟) کرده است طرف دیگر! بابا، کامی-یی را می شناسید که مرگ مغزی کرده باشد تا کارت گرافیکش را به کامی جانم پیوند بزنیم؟ :(
امیدوارم روزهای بعد خبرهای امیدوار کننده تری برایتان داشته باشم.(بابا! خیلی بد است آدم کلی حرف برای زدن داشته باشد ولی هیچکدام ارزش شنیده شدن نداشته باشد.نه؟ )
 
3:57 روز بعد
بابا امروز امتحان خواهیم داشت.من باید زودتر بروم و بخوابم تا سر جلسه ی امتحان خواب آلود نباشم.فقط یک چیز کوچک! فهمیدم کامی جان چه بیماری-یی دارد.احتمالا به یک نوع سندرم ناشناخته ی روانی مبتلاست.با خودم فکر می کردم اگر در اثر افتادن خراب شده باشد(بعد از اینکه مهسا انداختش, خراب شد) حتما با یک شوک دیگر باید حالش سرجایش بیاید.آن را پرت کردم روی زمین و خوب شد! (همین یکی از روش درمان برخی بیماری روانی است دیگر، درست می گویم؟)
 
 
ارادتمند همیشگی شما
جودی

| | |
Goal=Deadline+Dream

22:19 چهارشنبه
بابالنگ دراز عزیز
 
امروز اتفاق جالبی نیفتاد.دانشگاه را دودر کردم تا درس بخوانم(باور نکنید! دلیلی جز تنبلی نداشت ;->) و تا ساعت 20 یا خواب بودم یا مشغول تماشای جعبه ی جادویی!
بعد هم چند تا ورق را جابجا کردم و الآن هم خوابم می آید.مثلا فردا امتحان دارم!!!
بابا... مدتی است چیزی ذهنم را مشغول کرده. می خواستم حتما درباره اش برایتان بنویسم.راستش را بخواهید با این دیدی که تازگی ها پیدا کردم، کل ذهنم به هم ریخته است.
تا همین چند ماه پیش(شاید هم چند روز پیش) آدم موفق را کسی می دانستم که اطلاعاتش به اندازه ی یک اقیانوس، به ارتفاع چند سانتیمتر باشد. تازگی ها که سعی می کنم با خودم روراست تر باشم می بینم در نظر خودم آدم موفق کسی است که اطلاعاتش هرچند به اندازه ی یک چاه، ولی عمیق باشد!
قبل از این، فکر می کردم آدم جالب آدمی است که از همه چیز سردربیاورد.درباره ی همه چیز اطلاعات داشته باشد.آن وقت مردم رویش حساب می کنند(مامان می گوید ما نیامده ایم که مردم رویمان حساب کنند)هرچند تازگی ها می بینم خودم روی افرادی حساب می کنم که در کاری تخصص داشته باشند.
تا همین چند روز پیش فکر می کردم داشتن موقعیت اجتماعی زیاد برایم مهم نیست. فکر می کردم در نظرم مهم نیست چگونه دیده شوم.ولی حالا می بینم شاید باید مهم باشد...
صبر کنید واضح تر توضیح بدهم.
قبل از ورود به دانشگاه، آرزوهای بزرگی داشتم، هرچند تلاشهایم کوچک ولی فکر می کنم برای آن دوره کافی بود. بعد از ورود به دانشگاه، وقتی با حقیقت روبرو شدم، شاید نا آگاهانه!، به جای بزرگ شدن تلاشهایم،آرزوهایم کوچک شدند...
فکر می کردم خیلی طبیعی است.قبلا خیلی Idealist بودم و حالا Realist شده بودم.و این خیلی هم خوب بود.
این روزها خوب که فکر می کنم می بینم با خودم صادق نبوده ام.وقتی می بینم در نظر خودم آدم موفقی نیستم، می فهمم ایده آل هایم تغییر نکرده اند پس باید بیشتر از این ها تلاش می کردم.اولین باری که به این نتیجه رسیدم شوکه شدم.این خیلی برایم بد بود، چون همیشه سعی می کردم پایم روی مرزهای قرمز تنبلی نرود و حالا می دیدم آنطرف خط قرمز ها ایستاده ام.
بعد دیدم آنقدرها هم دیر نیست. سه سال گذشته و از این سه سال حتی اگر روی هم یک ماه مفید باشد، این یعنی خیلی هم خوب! دیر است بابا؟
راستی.چند روز پیش یک جمله ی جالب دیدم "یک رویا تنها یک رویاست...یک هدف رویاییست که طرح و فرجه ی مشخص دارد!"
دارم سعی می کنم بچه ی خوبی باشم.همین روزهاست که خبر برنامه ریزی ام را به شما بدهم.منتظر باشید.
دیگر باید بخوابم
 
شب خوش
جودی فکور!
 
پ.ن: بابا! می خواستم به شما خبر بدهم که چند روزی ممکن است نتوانم برایتان نامه بنویسم. فکر کنم روزهای جالبی در پیش باشد.بعد از مدتها قرار است کارهای آقا بالاسری ها را انجام دهم.

| | |
Stephen-Hawking

7:46 - 15 می
ب.ل.د عزیز
 
تصورش را هم نمی توانید بکنید.مژدگانی بدهید تا خبری را بهتان بدهم.فقط خواهش می کنم مثل هدی من را ضایع نکنید!
دیروز به محض شنیدن این خبر فکر کردم اگر دو نفر این خبر را بشنوند احتمال ذوق مرگیشان بسیار زیاد است.ترجیح می دادم باهاشان تماس بگیرم تا صدای ذوق زدگیشان را بشنوم.
دو تا sms زدم.یکی به مهرنوش و دیگری به هدی.با این متن:
salam.mozhdeguni bede ye khabare fogholade behet bedam.bi mozhdeguni nemishe
بعد از چندین دقیقه هدی جواب داد:
chera khone nisti?key miresi?adam mozhdeguni be chizi ke midune nemide :P
من که دیگر طاقت نداشتم باهاش تماس گرفتم. گفتم:
- چیو می دونی؟
- لایتنرو می گی؟
- نه بابا، این چیزا چیه؟ ازون مهم تر
- کی عروسی کرده؟
-این خبر خوبیه؟
-خب آره دیگه.بگو چی شدههههههههه؟
- اول بگو مژدگونی چی میدی؟
- یه آدامس
- نه بابا.موضوع مهم تر ازین حرفاست
- خب چی بدم؟
-پیتزا
- 3000 تومن بدم یه خبر بشنوم؟ عمراً
- خب یه کتاب
- باشه
- درسی نباشه ها
- اٍ!... خب باشه
(گمان کنم می خواست یه کتاب second hand بهم بندازه D:)
-قول بده سکته نکنی.
- بگو چی شده؟ :((
- اگه گفتی کی قراره بیاد ایران
 هدی هم هرچی دوست خارجی داشتم برام ردیف کرد!
گفتم:
- نه بابا خیلی مهم تر از اینا
- کی؟
- کی؟
- هاوکینگ بابا
- آبتین؟
- هاوکینگ
- ها تی؟
- هاوکینگ
- آ تینگ؟
- هاوکینگ
(نگاه های بد مردم!!!)
- ندارم صداتو باور کن
- هاوکینگ
- آو یین؟
- هاوکینگ! بابا بزرگترین فیزیکدان دنیا کیه؟
- آهاااااا! آو کین
- باشه همون!
نگو بنده خدارو اصلا نمی شناخت...
گفتم: ببخشید ذوق زده نشدی
گفت : نا بابا
گفتم: نگفتی چرا استعفا دادی
- مگه sms بهت نرسید؟
- نه!
- پروفسور کارلوکس (همان لوکس-لوکاس خودمان!) دانشجوی فعال می خواهد. می خواهم بروم و دانشجویش شوم
- ...(اندکی حیرت!)...موفق باشی!
 
و چند ساعت بعد،... مهرنوش:
:-*
!in mozhdegonit.Yala bego
من:
He! fek kardi.age beduni chie mashineto benamam mikoni :-D
?yeki gharare biad iran.age gofti kie
داشتم جواب sms رو می دادم که طاقت نیاورد و زنگ زد. گفت کیه؟ گفتم اول مژدگونی.گفت باشه هواپیمامم مال تو.ماجرای پیتزا رو براش تعریف کردم و یه کم خندیدیم.
بعد گفتم: هاوکینگ! (Hawking بخوانید)
گفت: یه بار دیگه بگو!
- هاوکینگ (HavKing بخوانید)
- یه بار دیگه بگو!
- هاوکینگ دیگه
- نههههههههههه!
- چرااااااااااااااااااااااا
- باورم نمیشه
- تازه قراره جلسه ی عمومی هم داشته باشه مهرنوش
- جودی...(از شدت هیجان کمی مکث می کنه)...من اصلا...پایه ی پایم!
- خب همه پاین  D: زنجانی؟ به دوستات سلام برسون.خرجت زیاد میشه.
- آره ،اتفاقا همشون تو رو می شناسن.باشه.سلام میرسونن
...
 
بابا باورتان می شود؟ چیز فوق العاده ئیست! ولی آنقدرها که باید ذوق مرگ نشدم! کتابهایش را خواندید؟ می دانستید کتابهای جهان در پوست گردو و تاریخچه ی مختصر زمانش را به زبان ساده نوشته تا خرج مدرسه ی دخترش را درآورد؟ نمی دانم اگر MS نداشت دیگر چکار می کرد!
دیگر باید بروم
 
ارادتمند
ج.آ

| | |
Hope

دوشنبه
بابای خوبم
 
این روزها خیلی روزهای عجیبی هستند. اتفاق هایی می افتد که هرکدامشان به تنهایی می توانست، لبخند را از روی لبهایم بردارد، خوابم را زیاد کند، غذایم را کم کند، یکی دو کیلو از وزنم کم کند ،چند تا جوش روی صورتم بوجود آورد... و باعث شود چند روز با آگاهی زندگی نکنم!
وقتی دوستی ناراحت است، وقتی سر پوست کندن خیار! با مهسا بحثم می شود، وقتی مامان مثل همیشه بخاطر اینکه نمی توانم مثل دخترها باشم از دستم عصبانی می شود... ولی آنقدرها که باید، انگیزه ام را برای زندگی کردن از دست نمی دهم،فکر می کنم چیزی درحال تغییر است.
چیزی مثل قول هایی که به شما داده ام .چیزی مثل اینکه باید سعی کنم آب در دلم تکان نخورد.حتی وقتی ناآگاهانه اشتباه می کنم...
 
بی نهایت دوستتان دارم(امیدوراً! نه مثل دوست داشتن بعضی ها!)
جودی امیدوار
 
پ.ن:الآن مامان آمد و بوسم کرد و گفت دلش برایم تنگ شده. یک مشکل حل شد :-)

| | |
...Shamed

دوشنبه 14 می
متولی مهربانم
سلام
 
از تاخیری که در ارسال نامه به وجود آمد خیلی خیلی متاسفم بابا.راستش اصلا حال خوبی نداشتم( و ندارم...)
این بار هم مثل دفعات قبل نیروی محرکه ام صفر شد و جریان زندگی ام ناگهان قطع! فکر می کنم همه اش تقصیر خودم باشد که با سیمهای ذهنم زیاد ور میروم!
می دانم دیگر دوستم نخواهید داشت، اگر بگویم این چند روز را چگونه گذراندم.می دانم دختر خوبی برایتان نبوده ام.شما برایم هزینه می کنید.محبت می کنید.به خزعولاتی که برایتان می نویسم گوش می دهید.با اینکه هیچکدامشان برایتان تازگی ندارد، جایی که باید تعجب کنید، متعجب می شوید.جایی که باید بخندید، می خندید.ولی کاش جایی که باید دعوایم کنید، مقرری ام را قطع می کردید و دیگر وکیلتان را نمی فرستادید تا حال من را بپرسد.کاش با من قهر می کردید بابا.
من دعوای شما را دوست دارم.قهر شما را دوست دارم.من دوست دارم نسبت به من بی تفاوت نباشید.نسبت به کارهایم بی تفاوت نباشید.
بابا لنگ دراز عزیز!
من می ترسم. می ترسم از دست کارهای بچه گانه ام خسته شده باشید.می ترسم تمام بی توجهی تان به کارهای بدی که می کنم بخاطر این باشد که از من نا امید شده اید.خودتان تصور کنید! دختر کوچکی که از نوانخانه ی کوچک دنیا می خواهد پا به دنیای بزرگتری که شما برایش درنظر گرفته اید، بگذارد، بعید نیست که سردرگم شود.گم شود.من خیلی وقتها راهم را اشتباه می روم. وقتی توی جایی به این بزرگی آدم گم می شود باید از N نفر مسیر را بپرسد، تا به جایی که باید برسد.تازه مشکل از همین جا شروع می شود.چون تمام کسانی که در راه، باهاشان برخورد می کنید، مثل شما راهشان را گم کرده اند.
خُب اگر فکر می کنید اذیتتان می کنم می توانید به خانم لی پت بگویید کلاس آمادگی ورود به دنیای جدید را برای بچه ها بگذارد. آن وقت شما می توانید کم تر نگران ما باشید.
بابای خوبم
با تمام اینها می دانم تمام حرفهایی که می زنم، چیزی جز بهانه ی دختر کوچکی که دنیایی بزرگتر از خودش را نمی شناسد نیست!
می دانم اشتباه می کنم. بخاطر این همه لطفی که به من می کنید باید همیشه شاد باشم و ممنون از محبت های بی پایان شما.
بابا!خواهش می کنم من را به نوانخانه برنگردانید.قول می دهم دختر بهتری برایتان باشم .قول می دهم با وجود حمایتهای شما دیگر هیچ آبی در دلم تکان نخورد (بابا می دانید این خیلی سخت است؟ چون در نوانخانه به ما آموزش نداده اند متولی چقدر خوب است و چقدر از آدم حمایت می کند.آنجا ما همیشه نگران بودیم. چون خودمان مسئول تمام اتفاقهایی بودیم که می افتاد.حتی وقتی Tom دستش را در جیبش فرو می برد و شکلات آب شده ی ته جیبش، دستش را کثیف می کرد، من را سرزنش می کردند)
 
اگر راستش را بخواهید، فکر می کنم دیگر نمی توانم مثل قبل برایتان بنویسم. نمی توانم قول بدهم که همیشه شاد باشم، خوب باشم، مسئولیت پذیر باشم،درسخوان باشم... نمی توانم قول بدهم دیگر هیچ آبی در دلم تکان نخورد. گاهی اوقات فکر می کنم من دخترخوانده ی مناسبی برای شما نبودم و بهتر بود یکی دیگر را انتخاب می کردید.
این روزها خیلی فکر می کنم(هر وقت بیکار می شوم زیاد فکر می کنم).فهمیدم تمام شادی ام در چند روز اخیر-تا زمانی که نامه هایم مرتب به دستتان می رسید-شما بودید نه روانشناس درون-شرکتی مان. شاد بودم چون می خواستم شادی نامه هایم را حفظ کنم...
 
دیگر چیزی نمی توانم بگویم
دوست دارِتان
جروشای خیلی خیلی دپرس

| | |
Carvel

پنج شنبه 10 می
بابا لنگ دراز عزیز
 
مدتی است نگران مهسا هستم.شاید هم نگران خودم!
مثل کرجی کوچکی شده که روی دریای مواجی حرکت می کند.جلو می رود و گه گاه به صخره ها بر خورد می کند.خسته و زخمی جلو می رود و باز موجی دیگر و باز صخره ای دیگر...
من فکر می کنم همه ی ما مثل همان کرجی هستیم.برایش نگرانم چون ترجیح می دهد خُرد و خاکِ شیر شود! ترجیح می دهد نباشد ،تا مجبور به حرکت و بالا و پایین رفتن روی موجها نباشد. فکر می کنم یادش رفته که موج سواری هم برای خودش عالمی دارد...
درست شده مثل دوستی که می گفت:
! hame chi joore
! hamechi halle
 ! hata bishtar az oon chizi ke entezaresh hast
؟!vali chi nasibet mishe
...yani haghet ine

| | |
Multi-Mail

چهارشنبه نهم می
در خانه
بابا.ل.د عزیز!
 
13:03
تصمیم جدیدی گرفته ام.دیروز دختر خیلی بدی شده بودم.انگار نه انگار که کلاسم ساعت 15:30 تمام شده بود و بعد از آن تا شب بیکار بودم.می شود گفت یک- بند ،هر چند دقیقه یک بار کامی جان را بیدار می کردم و بعد از چند دقیقه او را می خواباندم.دوباره، چند دقیقه ی دیگر ، به بهانه ای دیگر،دکمه ی بیدارباشش را می زدم و پس از چند دقیقه ی ناقابل دیگر دکمه ی خواب باش! احتمالا از دستم خیلی عصبانی است ولی از آنجاییکه می داند چقدر دوستش دارم، دلش نمی آید غرغرکند و من را ناراحت کند.
امروز تصمیم گرفتم تا وقتی که صندوق پستیِ شبانه ام فعال نشده است، نامه ام را در صندوق نیندازم.
این روزها اتفاق خاصی نمی افتد.در خانه باید! مشغول درس خواندن باشم.هنوز برنامه ریزی نکرده ام.شاید حوصله اش را نداشتم.(خوشحال شدید بابا؟).امروز و دیشب داشتم فصل چهارم و پنجم فیزیک 3 را می خواندم.همانطور که قبلا برایتان نوشتم، فردا پنج شنبه، شاگرد دارم.بچه ی بی نوا از کرج می خواهد بلند شود بیاید کلاس فیزیک.می ترسیدم آنطور که باید بر روی مباحث مسلط نباشم و زحمتهایش به هدر برود.درست فصلهایی را اشکال دارد که وقتی بچه-تر بودم از آنها می ترسیدم.وقتی امروز تمام آن دو فصل را خواندم خیلی روحیه گرفتم.می شود گفت به خودم امیدوار شدم.فکر می کردم خیلی سخت تر از اینها باشد! می خواهم بند و بساط آزمایشگاه هم در خانه مان راه بیندازم.مواد لازم برای ساخت یک آزمایشگاه فیزیک 3 برای 2 فصل آخر از قرار زیر است:
  • یک عدد آهنربا(دو تا باشد بهتر است)
  • یک عدد مولتی متر
  • باتری (شاید هم باطری!)
  • کمی مقاومت
  • سیم به مقدار لازم
به همین آسانی! (بابا! این فرضیه که توانایی بسیار زیادی در تدریس دارم، روز به روز دارد در من تقویت می شود.این چیز بدی است؟)
فعلا باید بروم.زود برمی گردم ;)
 
19:36
دیروز همسایه پایینی-مان (در این خانه ی جدید فقط یک همسایه داریم D:) آمده بود بالا.خانه ی ما!
مثل هر روز نبود.لباس بنفش پوشیده بود.چشم هایش برق خاصی داشتند.حمام رفته بود و موهای سفید خاکستری کوتاهش را سیخ سیخ شانه زده بود.مدام لبخند می زد و قربان صدقه ی ما می رفت.درست حدس زده بودیم.مسافری در راه داشت!
خانم همسایه ی ما دو پسر دارد که یکیشان تقریبا هم سن بابای من است(شما را نمی گویم ها!) و دیگری چهار سال و نیم بزرگتر.پسر بزرگتر- که هر روز دو بار با مامانش تلفنی صحبت می کند-آمریکا زندگی می کند و پسر کوچکترش کانادا. (این "زندگی می کند" هم که می دانید به کدام قرینه حذف شده است؟!).دیروز پسر بزرگترش که درمورد سلامتی مامانش نگران شده بود، حوالی نیمه شب به ایران رسید. چراغ خانه ی همسایه ی ما که معمولا زود خاموش می شد، تا ساعتها بعد از شروع شدن روز بعد روشن بود... 
 
22:55
تا چند دقیقه پیش نمی دانستم اینقدر اوضاعم بحرانی است.نمی دانم این ترم چه شده که اکثر استادها تصمیم گرفته اند حال دانشجویان بی نوایشان را با یک امتحان نیم ترم بگیرند! چند دقیقه ای بیشتر نیست که فهمیدم امتحان نیم ترم هفته ی آینده 90% از کل مباحث درسی است، که سر کلاسهایش نمی رفتم!
ولی بابا! می دانی عجیب تر از آن چیست؟ دیگر مثل قبل استرس مانع فعالیتم نمی شود.این را از پشت کامی جان نشستنم می توانی ببینی D:.ولی جدی می گویم.انگار قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد.شده ام مثل دوران بیماری ام(و کمی بعد از آن) که لحظه ای سلامتی را با برای شاد بودن کافی می دانستم.فکر می کنم از اثرات تفکرات روانشناسی آن روز باشد(الآن می توانید نگران باشید بابا! تحت اغفال شدن هستم! فقط امیدوارم حالاحالاها اغفال بمانم!)
 
ممنون تر از همیشه
جودی درسخوان شما

| | |
Psychologist

19:45 AM

بابا جان سلام

 

ببخشید دیر شد(احتمالا برای شما زیاد دیر نشد ولی برای جودی عجولی که می شناسید، یک خیلی طول کشید D:).قرار بود چیز جالبی که چند روز پیش اتفاق افتاد را برایتان تعریف کنم.قول بدهید اگر جالب نبود به روی خودتان نیاورید، چون همانطور که می دانید من اهل ضایع شدن نیستم و خودتان ضایع می شوید (باید من را ببخشید.انگار خیلی زود یخهایم آب شده اند!)

چند روز پیش، فکر می کنم یکشنبه بود که برای انجام چند مسئولیت باید می رفتم پیش آقابالاسرهایم(چند تایشان هم خانم بالاسر هستند ها!).از آنجا که از قبل می خواستم با روانشناس درون شرکتی-مان صحبت کنم و خوشبختانه ایشان هم تشریف داشتند، قرار شد صحبت کنیم.اولین بار بود که با یک روانشناس صحبت می کردم.

راستش مامان زیاد خوششان نمی آمد.قبل از آنکه بروم می خواستند یک جورهایی مانع شوند.مثلا می گفتند "می خواهی ضعف خودت را نشان بدهی؟" و بعد از آنجاییکه نمی توانستند بپذیرند دخترشان ضعفی دارد ادامه دادند "یا راه حل؟".و من هم برای اینکه زیرکانه جوابشان را بدهم گفتم "تا ضعفی نباشد که راه حلی نمی خواهد!"(اگر چندان هم زیرکانه نبود می توانید به حساب خودشیفتگی ام بگذارید) (;

رفتم پیششان و گفتم آبوت هستم.ایشان هم گفتند بله، لبخندی زدند و چون از قبل باهاشان هماهنگی کرده بودند بلند شدند, شماره ی داخلی را گرفتند و گفتند:"اتاق جلسه را نیاز داریم" .من متعجب گفتم "ولی مسئله شخصیست" و ایشان هم گفتند "خب اشکالی ندارد!"

داخل اتاق جلسه شدیم.الحمدلله قبلا زیاد آنجا جلسه داشتیم واگرنه کاملا جو زده می شدم.راستش را بخواهید زیاد با این جور مسائل مخالف نیستم، موافق هم نیستم، فکر می کردم تجربه ی جالبی باشد.یا من مچ یک روانشناس را می گرفتم یا مشکلم حل می شد.در هر دو صورت به نفعم بود که خیلی زود دست به کار بشوم و با یک روانشناس صحبت کنم.به نظرم می آید صحبت کردن با روانشناس درست مثل غرغرهاییست که در خانه می کنم.فرقش این است که کسی غیر از یک خانواده آن را می شنود.آن هم با عنوان یک مسئله ی خیلی مهم.مخصوصا وقتی با یک روانشناس حرف می زنی، این را می فهمانی که نگاه قدیمی به روانپزشکها را قبول نداری و همینجوری،الکی روشنفکر می شوی.در هر حال، آدم احساس می کند شخص مهمی است D:

مشکلم را با "عدم توانایی در برنامه ریزی" (یا به قول خودمان تنبلی زدگی و ازین جور مسائل) شروع کردم.ایشان گفتند که این خیلی عادی است و من سعی داشتم نشان بدهم که اصلا عادی نیست.بالاخره هم موفق شدم! مرتب داخل حرفشان می پریدم و مرتب عذرخواهی می کردم.جالب شده بود.مثل آدمهایی شده بودم که دوست دارند مدام جبهه بگیرند و به طرف مقابلشان بفهمانند که اشتباه می کند D:

از این چیزهایش بگذریم و از چند تا چیز دیگر! نتیجه ی جلسه را در چند بند به حضور شما می رسانم

  • قرار شد در دفترچه ای یک سمت آرزوهایم(هر چند کوچک,خنده دار و ناچیز باشد) را بنویسم و در طرف دیگر موفقیتهایم را بنویسم (موفقیت عبارتست از آرزوهایی که برآورده شده اند!)
  • قرار شد برنامه ریزی کنم!

بابا!حتما تعجب می کنید که جودی شلخته و بی نظم چطور می خواهد به برنامه ریزی تن بدهد.نه؟حق هم دارید.ولی این،با برنامه ریزی هایی که تابحال می کردم خیلی فرق دارد.علت شکست تمام برنامه ریزی هایم را فهمیدم.همیشه برای برنامه ریزی -که معمولا نمی توانست ساعتی هم باشد- سعی می کردم کلی کار خوب را در برنامه ام بگنجانم.کلی از کارهای عقب افتاده و عقب نیفتاده ام! اگر انجام نمی شد فردایش دپرس بودم و ناامید،و می گفتم نمی توانم کارهایم را درست انجام بدهم و آخر هم اصلا انجام نمی دادم.نه عقب افتاده ها را، نه عقب نیفتاده ها را!

این برنامه ریزی جدید - که قرار شد ساعتی هم باشد، یعنی N ساعت برای فلان کار و Nَ  (اِن پریم بخوانید) ساعت برای کار دیگر- خیلی جالب است.به درد آدمهای تنبلی مثل من می خورد که می خواهند منظم بشوند (بابا خودمانیم ها! یک کم-منظم بودن ، از خیلی-صادق بودن هم سخت تر است!).در این برنامه ریزی - فعلا- قرار نیست چیزی به برنامه اضافه یا کم شود.فقط کارهای انجام نشده یی که باید انجام شوند و همیشه نصفه و نیمه در دقیقه ی آخر انجام می شدند،را در آن می بینید.بقیه اش دقیقا مثل همه ی کارهایی که قبل از برنامه ریزی انجام می دادید! اگر ساعت 12 بیدار می شوید، برنامه تان را تغییر ندهید.اصلا لازم نیست به خودتان سختی بدهید (یاد رژیم هایی می افتم که به آدم می گویند هر چه می خواهی بخور، نه بابا!؟ D:).تنها کاری که در این برنامه ریزی مهم است این است که N ساعتی که برای انجام هرکاری در نظر گرفته ای را انجام بدهی.در حقیقت باید فقط یک نظمی به کارهایی که هر روز می کنی بدهی، همین!

برای اینکه اگر یک روز کاری را انجام ندادی ،برای روزهای دیگر انجام-ندادن را ادامه ندهی, می توانی N روز را در ماه مشخص کنی تا آن کار را انجام ندهی.مثلا بگویی در این ماه اجازه دارم 5 روز این کار را انجام ندهم.به همین آسانی!

انگار خیلی حرف زدم

 

 

دوستدار همیشگی شما

جروشای پرحرف

 

پ.ن:بابا! اگر شما هم مثل مامان نگران من هستید، باید بگویم نگران نباشید.جودی با حرفهای روانشناس ها اغفال نمی شود ;)

| | |
Dear-Comy

دوشنبه 12:32 - 7 می 
بابالنگ دراز عزیز
سلام
 
حتما تعجب می کنید چنین ساعتی برایتان می نویسم. از چند هفته پیش تابحال کامی جان خیلی بچه ی بدی شده است.خیلی اذیتم می کند و این روزها که بیشترین نیاز را بهش داشتم یاد جوانیهایش افتاده بود و می خواست هرطور شده حال من را بگیرد(Mouse اش اصلا تکان نمی خورد!)
فکر می کردم اشکال از ویندوز باشد.با کمک مهسا ویندوزش را عوض کردم(بابا باور میکنی آنقدر پیرشده ام که دیگر حوصله ندارم حتی یک ویندوز نصب کنم؟).بعد از نصب دیدم نه بابا! (با شما نیستم ها! این یک اصطلاح است), همه چیز همان طور است، حتی گاهی هم بدتر!
با آقابالاسرهایم تماس گرفتم و گفتم ماجرا از چه قرار است.طبق معمول ایشان هم لطف کردند و با بنده مدارا (کردندِ دومی به علت قرینه ی لفظی حدف شده)
تا این که گفتم, اینطور که نمی شود.باید کاری انجام داد.کارهای آنها هیچ، من بی کامی جان زنده نمی مانم (کمی اغراق ناراحتتان نمی کند که؟).تصمیم گرفتم برای سلامتی اش نذر کنم. نمی دانم 100 تا صلوات شد یا 1000 تا! نذر کردم و بعد از گذشت چند دقیقه کامی جان را روشن کردم.باورتان می شود؟ درست شده بود.
مامان اینها می گویند چرا کامی بقیه اینقدر خراب نمیشود؟ من هم میگویم گناه دارد بیچاره,می خواهد ارتقایش بدهیم.خوب جوابشان را می دهم، نه؟ D:
از دیروز تاحالا حوصله ی نوشتن نداشتم.می خواستم یک چیزهایی بگویم که متاسفانه انگار امروز نمی شود.روزهای سخت و بسیار Busy را می گذرانم.شاید باورتان نشود، دو تا امتحان که هیچی از یکی و خیلی از دیگری بلد نیستم، کارکردن بر روی کارهای آقابالاسری هایم و تمام کردن پروژه هایشان، خواندن فیزیک 3 برای تدریس در 5 شنبه ی همین هفته، حل کردن 5 تمرین سخت گیرترین استاد دنیا ،خواندن درسی که تا چند دقیقه ی دیگر انتظارم را می کشد ، خواندن درس ماشین و حل کردن تمرینهایش و خیلی از چیزهای دیگری که  الآن یادم نیست, همهههههه ی اینها در این هفته و هفته ی آینده انتظارم را می کشند.
 
بابا،منتظر نامه ی هیجان انگیز بعدی من باشید.
ارادتمند
جودی بیزی
 
پ.ن:بابا می دانید کامی جون چه بیماری دارد؟ اگر می دانید لطفا جوابم را بدهید
 راستی، من که نمی دانم شما میدانید PC چه ربطی به کامی جان دارد یا نه! شما مثل من کامی دارید یا مثل مهسا بودونبودش برایتان فرق نمی کند؟
برای  اطلاعتان باید بگویم :PC = Personal Computer = کامی جان
 
 
 

| | |
Cold-Blooded

صبح یکشنبه
1:50 AM
سلام بابا
همونطور که می بینید فردا شده! خیلی صبر کردم که فردا بیاید و من یک نامه دیگر برایتان بقرستم. به حساب اینکه می خواستم برایتان چیزی بنویسم و جلوی خودم را گرفتم روزی 3 نامه در روز خیلی زیاد است.نه؟
حتما فکر می کنید چه دختر بی جنبه ای هستم که نیامده سرتان را درد آورده ام، ولی راستش را بخواهید غیر از نامه ی اول، چندان تمایلی برای نوشتن نامه های دیگر نداشتم.(خیلی حرف بدی زدم؟) ببخشید، چندان هم رک نیستم.البته شاید هم باشم چون امروز با وجود اینکه بارها تمرین کرده بودم از دست آقا بالاسرهایم عصبانی نشوم، ولی خیلی زود جوش آوردم و لحن صدایم تغییر کرد.
بگدریم!
این روزها دنبال کشف چیزهای جدید می گردم.نمی توانید فکرش را هم بکنید چطور! فصل امتحانات است و من به خیال خودم جزوه را با یک کاغذ کنارش باز می کنم.با یک مداد برای علامت گداری و یک خودکار برای حل مسئله ها.نیم ساعت که می گذرد می بینم کاغذ خط خطی شده و من حتی یک صفحه هم جلو نرفتم. گاهی، چیزهایی که می خوانم را تعمیم می دهم و یک اصل اجتماعی از تویش درمی آورم.این را از استاد تجزیه-مان یاد گرفتم.
چند روز پیش همانطور که مشغول خواندن! فیزیک الکترونیک بودم، به این فرمول رسیدم و سعی کردم هرطور شده حفظش کنم.
 
P = E/C
P اندازی حرکت است، E انرژی است و C سرعت نور!
خیلی فکر کردم.شما چیزی به ذهنتان می رسد؟! بلههههه درست حدس زدید(این را گفتم فقط برای اینکه ذوق زده تان کنم).کافیست دو طرف را در C ضرب کنید. 
E = PC
این یکی را که می دانید یعنی چی؟
E همان انرژی است، و PC همان کامی جون است!!! فوق العادست، موافق نیستید؟ این درست همان اصلی است که من همیشه سعی داشتم اثبات کنم و نمی توانستم. اینکه انرژی همان کامی جون است و کامی جون همان انرژی است.(اگر مهسا بود حتما برای اینکه توی ذوقم بزند می گفت: بنابر قانون Nام نیوتن، انرژی کل برابر کاری است که انجام می شود + انرژی-یی که هدر می رود.این فرمول نشان می دهد تمام انرژی مصرف شده تبدیل به PC میشود و هدر می رود)
چاره-یی نیست.باید با نا-تفاهمی ها ساخت :)
 
ارادتمند
جودی پرحرف شما
  

| | |
1..2..3..GO!

شنبه 2:40 - 5 می
سلام بابای عزیز
قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن، فکر می کردم چقدر نوشتن آسان است ولی حالا خیلی سخت به نظر می رسد.آنقدر سخت که با خودم فکر می کنم مهسا چقدر باهوش است که مدتی است بی وقفه می نویسد.راستش را بخواهید یاد روزی افتادم که مثل امروز هیجان زده بودم.به سختی میکروفن را به کامپیوتر وصل کردم و آماده نشستم تا برای اولین بار با Robin حرف بزنم. اما صدایم در نیامد.میکروفن روشن بود و من مثل دیوانه ها سریع تایپ می کردم و می نوشتم که نمی توانم صحبت کنم.
حالا هم مثل دیوانه ها نشسته ام و فکر میکنم که نمی توانم بنویسم.
بابا، خودمانیم-ها! "خیلی-صادق بودن" هم آسان نیست D:
 
به امید روزی که حرف بهتری برای گفتن داشته باشم(شاید هم بهتر، حرفی برای گفتن داشته باشم)
سپاسگذار همیشگی شما
ج.آبوت

| | |
Hoo

 پنج می ساعت 2:52 صبح

متولی مهربان عزیزی که ما-ها رو به دنیا می فرستید!

 

می خواستم به تو بنویسم

تو که پدرخوانده ی تمام بچه های نوانخانه ی دنیایی...

چون درست مثل بابالنگ دراز داستان جیمزوبستر، بودی ولی نمی دیدمت. خوب بودی و مهربون ،و من اونقدر کوچیک که نمی تونستم محبتاتو پاسخگو باشم.

قیومیت من رو به عهده داشتی و من هرچه داشتم از تو بود

ولی... چه فایده داشت که قبل از اینکه بنویسم می دونستی چی می خوام بگم و بعید نیست که گاهی اوقات ( و چه بسا همیشه ) خودت کلمات رو برام جفت و جور کنی.

...

می خواستم بدانی که  می دانم که هستی

کاش یادم می ماند,

آنقدر که دوست داشتنی هستی دوستت بدارم

و آنقدر که بزرگی, بزرگت بدارم

حیف که ذهن کوچکم گنجایش خوبیهای تو را ندارد…

 

پ.ن:اگر جودیٍ من به اندازه ی جودیٍ جین وبستر شادو سرزنده و جذاب نیست پیشاپیش ببخشید. شاید سالهاست کودک درونم رو فراموش کردم!

از مهسا،کامی جون،استاد، آسمان, و همه ی کسایی که یه جورایی کمکم کردن اینجا راه بیفته بی نهایت ممنون.

| | |