آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو بابا کیه؟ صندوق پستیم
Ghaaf!

 

 

و قاف حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک تو آغاز می شود

31 اکتبر
12:14 شب...
دیشب خیلی غمگین بود. ماه توی قلبم شکسته بود. شکسته های ماه به گو شه های دلم گیر می کرد. گاهی دلم می سوخت.آسمان ماه نداشت و کسی نمی دانست چه اتفاقی برای ماه افتاده است. همه جا را گشتم تا بتوانم چیزی پیدا کنم و این ماه شکسته را بند بزنم. آسمانِ بدون ماه زیادی تاریک است.آدم ها گم می شوند.
آخرش لای یک کتاب دو جمله پیدا کردم، ماه شکسته را با همان دو تا جمله به هم چسباندم. ماه به آسمانم برگشت. دامن آسمان مشکی بود.
***
به دوستم گفتم: مولانا دو تا جمله ی قشنگ توی کتابش دارد. جمله های قشنگش زیاد است، اما دوتایش برای من کافی بود تا ماه شکسته را درست کنم.
دوستم گفت: ماه شکسته؟ جمله ی قشنگ یعنی چه؟ گفتم:((خدا را بوسه می دهم و در او می غلتم.)) دوستم جواب نداد. گفتم:((و من در این میان می دیدیم که هم من و هم چرخ و هم افلاک و خاک و عرش، همه بر دوش خداییم تا کجا ما را خواهد انداختن.)) دوستم نتوانست جمله ها را بو کند.جمله ها توی هوا معلق ماندند. دوستم رفت. قلبم از دستم افتاد... ماه شکست.
***
بغضم شکست...باران گرفت. بلند شدم. خدا را بوسیدم. خدا ماه شکسته را از روی زمین برداشت و نازش کرد. ماه خوب شد. خدا ماه را دوباره توی آسمان گذاشت.
***
امشب یک قلب نقره ای توی آسمان خدا برق می زند.
 
این را نوه ی مادرِ دوستِ مامان، بعد از فوت مادربزرگش نوشت.
و من هم امشب یک قلب نقره ای در آسمان می بینم بابا...
شکایت نمی کنم!
خوب ها را جدا می کنی ، فارغ التحصیلشان می کنی تا از نوانخانه بیرون بروند.
این چیز بدی نیست
ولی یک دنیا حسرت و دل تنگی برای ما می ماند
مثل امشب
که قیصر دیگر پیش ما نیست...
 
حرف های ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی وقت رفتن است
باز هم همان حکایت هميشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی.... ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر می شود
 
بابا!
کدام یک از شعرهایش را برایتان بنویسم تا های های، شگفت زده شوید؟
حتما الآن پیش شماست و دارد برایتان شعرهایش را می خواند و شما مبهوت و مفتخر از داشتن چنین پسرخوانده ای به او زل زده اید و گوش می کنید.
چه بگویم بابا...که خودش خیلی قشنگ گفت:
 
افتاد
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد -
می‌افتد
 
افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد -
می‌افتد
 
اما
او سبز بود و گرم که
افتاد
 
چه بگویم بابا؟
زندگی ام گره خورده با شعرِ "یک خط در میان"ش بود که می گفت:
در کتاب چار فصل زندگی
صفحه ها پشت سر هم می روند
هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند
لحظه ها با شادی و غم می روند
 
آفتاب و ماه، یک خط در میان
گاه پیدا، گاه پنهان می شوند
شادی و غم نیز هر یک لحظه ای
بر سر این سفره مهمان می شوند
 
گاه اوج خنده ی ما گریه است
گاه اوج گریه ی ما خنده است
گریه، دل را آبیاری می کند
خنده، یعنی اینکه دلها زنده است
 
زندگی ترکیب شادی با غم است
دوست می دارم من این پیوند را
گرچه می گویند شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را
 
بابالنگ دراز خوبم
هر روز که می گذرد بیشتر احساس تنهایی می کنم
می گویند هر آدم، "یک دنیا تنهایی" دارد و هر نفر، حتی اگر خیلی هم به آدم نزدیک باشد، می تواند فقط یک نفر از تنهاییش کم می کند!
پس خودت این دنیای باقی مانده را پر کن بابا...
شاید هم این دنیای بزرگ را گذاشته ای، تا وقتی دلمان از چیزی می گیرد یا از کسی ناامید می شویم، سراغ تو را بگیریم؟! 
امشب، همانطور که داشتم توی اینترنت Search  می کردم یک جمله دیدم که از زبان تو بود
نوشته بودی: باور نکن تنهاییت را / من در تو پنهانم تو در من / از من به من نزدیک تر تو / از تو به تو نزدیک تر من
یاد آقای شریعتی افتادم که در نامه ای به شما نوشته بودند:
بابا... من در کلبه ی فقیرانه ی خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریای خود نداری
 من چون تویی دارم و تو چون خود نداری
 
دوست دارم بی-نهایت دوستت داشته باشم
ارادتمند
جودی غمدیده!

| | |
Fear!

اینجا کماکان جودی در حال نوشتن است
بابالنگ دراز عزیز
 
3- 4 سال پیش کنکور تمام شد
و خستگی در من آنقدر مزمن بود که نای فکر کردن نداشتم
و این روزها...
چیزی از جنس ترس، نگرانی، اضطراب... دارد در من مزمن می شود
لطفا نگذارید در من ریشه بدوانند!
 
جروشای پر توقع
دخترخوانده ی شما! (این یعنی اینکه ناچار به تحملم هستید بابا (-;)

| | |
Hoda-Flew!

20 اکتبر 6:31

بابای خوبم سلام

 

این روزها سر خودم را بدجوری گرم کرده ام. باورتان می شود؟ اولین سفارش آنلاینم به زودی به ثمر خواهد نشست و من صاحب 210000 ریال خواهم شد. خوشحال نشدید، نه؟ کم است؟ می دانم. خواستم اینجوری شروع کنم، به امید آرزوهای بزرگتر!!!

یادم نمی آید چه کسی چند وقت پیش این حرف را زد(الآن یادم آمد.بهرام رادان بود)، گفت که دوست ندارد یک دفعه به جایی برسد. دوست دارد پله پله بالا برود و به نتیجه برسد. هرچند اینجا گمان نمی کنم "بالایی" یا "نتیجه ای" باشد ولی فکر می کنم یک چیزی توی همان مایه ها باشد.

حقیقتش را بخواهید،این ها همه مغلطه بود[همینجوری نوشته می شود؟ D-:]. اینجا دیگر جرات ریسک نداشتم! نمی خواستم مثل همیشه یا همه چیز باشد یا هیچ چیز! دوست داشتم همین که هست باشد!!!

دارم سعی می کنم از کارهای زهره سردربیاورم. جزوه ی PLC اش را گرفته ام تا،تا آخر این هفته تمامش کنم. ترجمه های آقای تقوی هم مانده و باید زودتر تمام شوند.این روزها که گذشت، گرچه خیلی سخت بودند ولی تمام انرژی ام را صرف نگه داشتن انرژی ام کردم. به قول مهسا دارم سعی می کنم "شادی-این ثروت فوق العاده" را به خودم ارزانی بدهم D-:

 

23 اکتبر 23:37

چند روزی بود حس می کردم بهتر شده ام

همانطور که 3 روز پیش برایتان نوشتم!

اما دیروز دوباره کسی خاک روی غصه هایم را فوت کرد. بابا جان! نمی دانم این دخترخوانده ی لوس دپرس را برای چه می خواستید!

پریشب:    (من)- خب خانومی، فردا می بینمت

               (هدی)- "خانومی" فقط واسه آقاهاست! تو که اینجوری نوشتی آقامون باور نمی کنه تو جودی باشی D-:

                - یه جوری می گی آقامون انگار خبریه!

دیروز:        (من)- خب داشتی از آقاتون می گفتی [کاملا همراه با شوخی بود بابا! باور کنید! :-( ]

               (هدی)- آره دیگه

                - نه؟ :-|

                - آره

                - نه؟ :-0

                - آره

                - نه؟ :-o

                - آره

 - نه؟ :-O

                - آره

                - ...

باورم نمی شود بابا!

دیشب خوابم نبرد

توی گلویم یکی از آن موشهای بزرگ لانه کرده! (اگر Mike این را بشنود می پرسد: دکتر رفتی؟!)

هدی پر!...

الآن دیگر فقط مهرنوش را دارم

او هم دور است

می دانی دلم تنها به چی خوش است بابا؟

به نامه ای که چند وقت ها برایتان نوشتم

به اینکه "انیس من لا انیس له" هستید

به اینکه دوست کسانی هستید که دوستی ندارند

جدی گفتید دیگر؟ ...

 

بابا شما چقدر به موسیقی اهمیت می دهید؟ من فکر می کنم زندگی ام بدون موسیقی یعنی سکون!

این روزها بدجوری هوس می کنم، وقتی کسی توی خانه نیست(که غر بزند چرا میوزیک غمگنانه گوش می دهی!)، میوزیک "زمستون"(و بعد از آن گلِ افشینِ) افشین مقدم را تا آخر بلند کنم و کله ام را توی بالشت فرو کنم و گریه کنم(اِی اِی اِی! چقدر از این لوس بازی هایم بدم میاد)... این روزها خیلی غریبند بابا! نمی دانم چرا...

 

کلی حرف دارم

و کلی خبر

حیف که وقت نیست

دوستم داشته باشید لطفا!

دوستتان دارم

 

ج.آبوت (مزاحم همیشگی)

پ.ن: دیروز سالی به مایک گفت که جودی کِرم دارد! مایک هم برای اینکه تظاهر کند مشکلی نیست جواب داد: "اشکالی ندارد.دکتر می تواند دارویی بدهد که خوب شود"

| | |
Am Blind!

جمعه ، نوردهم اکتبر
 
بابا! چند روز پیش، طبق معمول کلاسم دیر شده بود. داشتم با عجله برخلاف حرکت ماشین ها از کنار خیابان عبور می کردم. سمت چپم ماشینها پشت سر هم استاده بودند. یکدفعه یک تاکسی با فاصله ی چندسانتیمتری ام ایستاد .در تاکسی جلوی من باز شد و آقایی از آن بیرون آمدند.همانطور که با عجله روی خیابان دنبال جای خالی می گشتم ،منتظر ماندم آقا خودش را کنار بکشد تا من رد شوم. صبر کردم ولی حرکت نکرد. با عصبانیت سرم را بالا آوردم.
دیدم نابیناست...
سعی کردم بدون آنکه حتی صدای نفسم را بشنود از کنارش رد شوم
بابا جان! تسلیم!
دیگر بی خود از کاه هایی که به من دادی، کوه نمی سازم
 
دوستدارت
ج.آبوت
پ.ن:فکر که می کنم، می فهمم که من نابینا هستم.چون داشته هایم را نمی بینم و منتظرم تا نداشته ای پیدا کنم و آن می بینم...

| | |
Addendum

ضمیمه!!!
 
امروز...
من پراز لطف و محبت شده ام بابا
و این خیلی سخت است... وقتی فکر می کنی برای خیلی ها مهم هستی!(یک جورهایی احساس بودن! به آدم دست می دهد)
هیچ تولدی مثل امسال نبود
از اول مهر تبریکها شروع شد و معلوم نیست تا کی ادامه خواهد داشت!...(مامان می گویند "خب! تا آخر مهر!")
هر سال، بغضی از جنس پیرشدن! را پشت لبخندهای تلخی (که بیشترش ناشی از این بود که از کادو ها خوشم نیامده بود D-:) که تحویل می دادم، قایم می کردم. ولی امسال انگار پشت اشکهای شادیِ توی دلم، پنهان شده اند! امسال جور دیگریست بابا!... ترسم دیگر از پیر شدن نیست، از بزرگ شدن است
(بابا! من را ببخشید. آنقدر هیجان زده ام که نمی توانم نامه ام را پر از "!"های پشت سر هم نکنم!!!)
بزرگ شدن خیلی سخت است بابا!
درست مثل عاقل بودن
درست مثل اینکه به یک بچه ی کوچک که انرژی اش پشت حصار بزرگی! پنهان شده است بگویند که ندود، بلند نخندد، قبل از آنکه حرف بزند فکر کند، صبور باشد...( وحتی گاهی دستش را جلوی 4 تا پسر توی روغن لحیم نکند!)
از این حرف های غم انگیز که بگذریم، امسال، خیلی غافلگیر شدم. هم دوستهای قدیمی و هم دوستهای جدید، آنقدر گل کاشته اند که دیگر جایی توی گلدان دلم نمانده است!(می بینید چقدر بی ظرفیتم بابا؟!)
اینجا را نگاه کنید و بعد بگویید به من حق می دهید یا نه!
 
این ها کادوهایی هستند که گرفتم.
1. یک ظرف پر از شیرینی هایی که مهسا برایم درست کرده بود(و الآن تمام شده اند!)
2. یک جعبه پر از شکلات از طرف بابابزرگ(این یک جور خود تحویل گیری است! باور نکنید)
3. این هم همینطور
4. یک کتاب از طرف عطیه! (مثل همیشه غافلگیرم کرد...)
5. کاغذ کادوی کتاب عطیه(کاغذ کادو ها را هم اضافه کرده ام تا کادوها بیشتر به نظر برسند D-:)
6. یک پاکت که کادوهای عطیه توی آن بود
7. یک عدد خامه که امشب بابا برای من خرید
8. دیگه دیگه D-: (چرک کف دست است، چیز خاصی نیست D-:)
9. 4 عدد از آبنباتهای آدامسی از طرف مهسا (خیلی غافلگیرکننده بود! مخصوصا چون این رنگی اش را دوست داشتم... نمی دانم چرا اینقدر از این آبنبات ها خوشم می آید.هربار هم که می خورم تا به آدامس وسطش می رسم یکدفعه هیجان زده و غافلگیر می شوم D-:)
10. یک عدد عطر از طرف سالی!
11. یک عدد دسته گل خیلی ناز-و باز هم غافلگیرکننده - از طرف عطیه
12. یک عدد کتاب عمو حافظ از طرف فاطمه
13. ببینم این 12+1 گیر کدام کادو آمده! آخه... کاغذ کادویِ کادویِ مهساست!
14. کادوی مهسا، یک جا موبایلی خیلی خیلی بانمک (و با کلاس)
15. یک عدد لیوان از طرف دوست مامان
16. یک عدد کتاب از طرف سالی
17. جعبه ی عطر سالی
18. یک عدد عطر از طرف مامان
19. کاغذ کادوی کادوی سالی!
20. کاغذ کادوی کادوی فاطمه
21. و باز هم... کاغذ کادوی کادوی سالی
22 و 23 . یک روسری و یک پازل( که در پایین می بینید، مهسا در حال درست کردنش است!!!) از طرف دوست مامان
 
24 و ..... نمی دانم! (آخر کادو ها در راهند D-: )
و کلی محبت در پیامک-ها! و تماس تلفنی-ها و comment-ها و email-های دوستان، آشنایان و کنتوری های عزیز! بابالنگ دراز خوبم، از مخابرات خبر دادند، ترافیک پیام کوتاه و تماس تلفنی آنقدر زیاد بود که بسیاری از پیامک ها به مقصد نرسیدند. از قبل به دوستان تذکر داده بودم که می توانند پیشواز بروند ولی جدی نگرفته بودند! (باشد تا درس عبرتی شود برای ...D-: ) 
 
ارادتمند همیشگی تان
جودی-یی که دارد سعی می کند همه جوره رویتان حساب کند
 
پ.ن: راستی بابا!
می خواستم برایتان بنویسم که روی کادوهایم چی نوشته شده بود. سالی به رسم قدیمی-مان(مثل این زن و شوهرها هست که دیالوگهای قدیمی دارند؟) نوشته بود: لمس بودنت مبارک!
عطیه یک چیز خیلی خوشگل نوشته بود که در مورد شما بود. نوشته بود: ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق بود...
مهسا، امسال حتی با متن های روی کادویش هم مرا غافلگیر کرد. روی کاغذ کادو(هرچند با کنایه ولی دوست-داشتنی) نوشته بود:
شادی را هیچ پیامبر و قدیسی
نمی تواند به تو ارزانی دارد
تو باید، خود، این ثروت را کسب کنی!
و روی کاغذ توی کادویش هم یک چیز قشنگ تر نوشته بود که بازهم در مورد شما بود(نمی دانم چرا روز تولد من یادشان می آید که در مورد شما بنویسند (-; ):
در جستجوی من به دنبال او، اوست که مرا می جوید! 
راستی بابا! شما می خواهید چه کادویی به من بدهید؟!...

| | |
HAPPY-BIRTHDAY-TO-ME

16 اکتبر 2007 مصادف با 24 مهرماه 1386(دو نقطه-دی)
بابالنگ دراز عزیزم سلام
 
امروز پایان آفتاب است
و سرآغاز فصلی است که دیر زمانیست
کلاغ ها پیام آور آنند
امروز، آغاز خزان است و ...
من فرزند پائیزم.
 
پ.ن: باباجان نمی خواهید تولدم را تبریک بگویید؟
الآن بیش از حد هیجان زده ام. تا چند ساعت دیگر نامه ای را ضمیمه ی این نامه خواهم کرد!
تا چند ساعت دیگر
ارادتمندتان
جودی یک سال بزرگ(تر) شده

| | |
You!

سلام
بابای عزیزتر از جانم...
ادعای بزرگیست بابا! ولی از من بپذیر، هرچند راست نباشد
 
تقریبا بیست و هفت روز پیش بود که ما را به مهمانیت دعوت کردی. یادم می آید آن روزها هنوز کارآموزی ام تمام نشده بود. بچه ها mp3 و mp4 هایشان را پرکرده بودند از نامه های شما! توی گوشی فاطمه حتی برای عکسهای ما دیگر جا نبود. آن هم شده بود پر از نامه های شما. نمی دانم اگر ما را دعوت نمی کردی باز هم نامه هایت را می خواندیم و به یادمان می ماندی یا نه!
یک شب داشتم نامه ی یکی از یتیم هایی که به شما نوشته بود را می خواندم. خیلی چسبید! یعنی جالب بود. یک جورهایی محبت بی نهایت شما را به یادم می آورد.باعث شد تا دوباره با داشتن شما آرام و مطمئن بشوم و به خاطر داشتن شما مغرور! ;-)
می دانم بابا! آنقدر بدم که اگر من را به فرزندخواندگیت قبول نمی کردی، یک گوشه از آن یتیم خانه ی کثیف جا خوش می کردم و هیچ وقت سعی نمی کردم بشناسمتان!
توی نامه این جمله ها نوشته شده بود:
متولی مهربانم!
تو که همه ی ما را می بخشی
بزرگواری
عاقلی
صبوری
و باز کننده ی گره مشکلات مایی...
 
از تمامی کسانی که به ما یتیم ها بخشش می کنند، بهتری
و بهتر از همه ی آنها به ما کمک می کنی
 
بزرگ ، زیبا و قوی هستی
به ما محبت می کنی و هزینه ی زندگی ما را به عهده گرفته ای
ما را راهنمایی می کنی
دوست مایی
و ما یتیم ها! هرچیزی داریم، همه اش را تو به ما داده ای و همه اش برای تو است
 
هر وقت از کسی نا امید می شویم، به تو امید داریم و می دانیم گله و شکایت های ما را می شنوی
آرزو های ما را برآورده می کنی و برای ما هدیه و کادو می فرستی
 
باوفایی و همیشه به قولت عمل می کنی
وفاداری
خیلی راحت می بخشی
ناراحتی هایمان را از بین می بری
هروقت دلمان گرفته، بازش می کنی
هرچقدر بخواهیم کمکمان می کنی و مانع های زندگی مان را برمی داری
 
همیشه حرفهایمان را می شنوی
به ما محبت می کنی
 
تمام یتیم ها را به سرپرستی گرفته ای
هر کس متولی ندارد، پدرخواندگیش را می پذیری
به تمامی ما روزی می دهی
دل تمام یتیم های غمگین را شاد می کنی
به هر کسی مهربانی بخواهد، محبت می کنی
هر کسی تنها باشد و دوستی نداشته باشد، دوستش می شوی
عیب تمامی یتیم ها را از دیگران می پوشانی
 
در سختی ها،شما ذخیره ی من هستید
در اتفاق های ناگوار، امید من هستید
در هنگام ترس و وحشت ، همدم و همراه منید
در غربت، شما رفیق و دوستمید
وقتی همه چیز به من دادید و زندگی ام را تامین کردید، صاحب و متولی من هستید
وقتی غمگین و ناراحتم، به فریادم می رسید
وقتی سرگردانم، شما راهنمایی ام می کنید
وقتی پولم تمام می شود، شما برایم پول می فرستید
وقتی درمانده شده ام، شما پناهگاه خستگی ها و ناراحتی هایم هستید
وقتی خسته و پریشانم، کمکم می کنید
 
غم را از دل ما یتیم ها بیرون می بری و شادمان می کنی
مثل یک دکتر
نور شادی را به دلهایمان می تابانی
و همواره در قلبهایمان جا داری و همدم دلمان هستی
 
هرکس سرگردان باشد، تو راهنماییش می کنی
هرکس فریاد بزند و کمک بخواهد تو دادرسش می شوی
به هرکس پناه بخواهد، تو پناه می دهی
به هرکس ترسیده باشد تو امان می دهی
به ما کمک می کنی
اگر ما در حق تو بدی کرده باشیم، باز هم به ما پناه می دهی و ما را می بخشی و مهربانی و خوبی هایمان را پررنگ تر می بینی
به حرفهایمان گوش می دهی و مشکلاتمان را حل  و آرزوهایمان را برآورده می کنی
 
از همه قویتری
از همه راستگو تری
از همه باهوش تری
از همه بهتر می شنوی و بهتر می بینی
از همه بزرگوارتر و بخشنده تری
و بیشتر از همه به ما لطف داری...
وفادارترینی
تمیزترینی
مهربان ترینی
 
هر یتیمی که پشتیبانی ندارد، تو پشتیبانش می شوی
هر کسی که پشتوانه ای ندارد، تو پشتوانه اش می شوی
هر کس ذخیره ای ندارد، تو ذخیره اش می شوی
هر یتیمی که کسی را ندارد که به او پناه ببرد، تو پناهگاهش می شوی
هر یتیمی که کسی به فریادش نمی رسد، تو به فریادش می رسی
هر یتیمی که چیزی ندارد تا به آن افتخار کند، به تو افتخار می کند
هر کس عزت ندارد، تو مایه ی عزت و آبرویش می شوی
هر یتیمی که کسی را ندارد تا کمکش کند، تو کمکش می کنی
هر کسی که همدم و مونسی ندارد، تو همدمش می شوی
و وقتی کسی بی امان می شود، تو به او امنیت می دهی
 
هرکس از تو مراقبت بخواهد، مراقبش هستی
به هرکسی که از تو ترحم بخواهد،رحم می کنی
هر کسی از تو عذرخواهی کند، می بخشیش
و هر کس از تو کمک بخواهد، کمکش می کنی
هر کس بخواهد که بزرگ و با عزتش کنی، عزیز می شود
و هر کس که از تو راهنمایی بخواهد، راهنماییش می کنی
هر کس از تو نیرو بخواهد ، نیرومندش می کنی
گره مشکلات ما را باز می کنی و در مشکلات به فریاد ما می رسی
 
حتی وقتی می خواهیم از ناراحتی و خشم تو فرار کنیم، چاره ای نداریم جز اینکه به طرف تو فرار می کنیم(ر.ج پایین نامه)
و توی پرورشگاه راهی نداریم جز اینکه فرزندخواندگیت را بپذیریم
و از تو کمک بخواهیم
و دوستت داشته باشیم
و به تو امیدوار باشیم
تو باعث شور و نشاط ما برای زندگی می شوی
و باعث می شوی تا برای خوشحالی تو زندگی کنیم
برای اینکه تو را ببینیم، مرتب برایت نامه بنویسیم
و از تو تشکر کنیم
 
هر وقت یادمان می آید که بابای قوی، مهربان و بزرگی مثل تو داریم، قلبمان شاد و آرام می شود
آب در دلمان تکان نمی خورد
و همه چیز را به تو می سپاریم
چون تو به ما نزدیک هستی
و مراقبمان هستی
و توانایی
و می توانی...
 
تو دوست هرکسی هستی که دوستی ندارد
و دکتر هر بیماری که دکتری ندارد
و رفیق دلسوز هر کسی که دوست دلسوزی ندارد
و راهنمای هریتیمی که راهنما ندارد
و مونس و همدم هر یتیمی که همدم ندارد
 
 
بابای خوبم...
شما من را از پرورشگاه در آوردید
و پدرخواندگی ام را پذیرفتید
و متولی ام شدید
هر چه خواستم برایم فراهم کردید و خریدید
هزینه ی زندگی ام را متقبل شدید
آنقدر به من همه چیز دادید که دیگر لازم نبود از خانم لی پت یا حتی خیرین دیگر چیزی بخواهم
راهنمایی ام کردید
به من محبت کردید و من را به خودتان نزدیک کردید
از من نگهداری و مراقبت کردید
هر وقت ناراحت بودم، ناراحتی ام را رفع کردید و هر وقت کمک خواستم کمکم کردید
وقتی اشتباه می کردم صبور بودید و مقرری ام را قطع نمی کردید. و وقتی عذرخواهی می کردم، من را می بخشیدید.
 
بابالنگ دراز عزیز! الحق که شایسته ی ستایش و این همه تعریف هستید
چون...
هیچ کسی مثل تو نیست ( جودی:یا همون دنیا دیگه مث تو نداره ی خودمون ;-) )
 
دوستت دارم برای همیشه
دخترخوانده ی تو
 
پ.ن:وقتی داشتم این قسمت را می خواندم یاد یکی از نوشته هایم افتادم که این بود:

از نبودنت می سرایم و شوق پرواز

از این که نیستی و هستی

از اینکه مدتهاست به خیالم چشم از تو برداشته ام و تو خیره نگاهم می کنی

از این بیداری و هشیار به این که گهگاه زیرزیرکی نگاهت می کنم

امروز مامان حرفهای عجیبی می زد

از خشم تو

و من گمان می کنم

دور از رحم توست که لبخندزنان بترسانیمان

تا یادمان هست،

دلمان از هر که می گرفت

جز تو کسی را نمی شناختیم

مگر ممکن است دلمان را بشکانی و رهایمان کنی

رویت را با اخم  برگردانی و دور شوی

می دانم

خودت هم خوب می دانی

مثل مادری که وعده ی لولوهای نیامده را میدهد

مهربان در آغوشمان می کشی

حتی اگر خودت دلمان را شکانده باشی

| | |