Ghaaf!
و قاف حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک تو آغاز می شود
31 اکتبر
12:14 شب...
دیشب خیلی غمگین بود. ماه توی قلبم شکسته بود. شکسته های ماه به گو شه های دلم گیر می کرد. گاهی دلم می سوخت.آسمان ماه نداشت و کسی نمی دانست چه اتفاقی برای ماه افتاده است. همه جا را گشتم تا بتوانم چیزی پیدا کنم و این ماه شکسته را بند بزنم. آسمانِ بدون ماه زیادی تاریک است.آدم ها گم می شوند.
آخرش لای یک کتاب دو جمله پیدا کردم، ماه شکسته را با همان دو تا جمله به هم چسباندم. ماه به آسمانم برگشت. دامن آسمان مشکی بود.
***
به دوستم گفتم: مولانا دو تا جمله ی قشنگ توی کتابش دارد. جمله های قشنگش زیاد است، اما دوتایش برای من کافی بود تا ماه شکسته را درست کنم.
دوستم گفت: ماه شکسته؟ جمله ی قشنگ یعنی چه؟ گفتم:((خدا را بوسه می دهم و در او می غلتم.)) دوستم جواب نداد. گفتم:((و من در این میان می دیدیم که هم من و هم چرخ و هم افلاک و خاک و عرش، همه بر دوش خداییم تا کجا ما را خواهد انداختن.)) دوستم نتوانست جمله ها را بو کند.جمله ها توی هوا معلق ماندند. دوستم رفت. قلبم از دستم افتاد... ماه شکست.
***
بغضم شکست...باران گرفت. بلند شدم. خدا را بوسیدم. خدا ماه شکسته را از روی زمین برداشت و نازش کرد. ماه خوب شد. خدا ماه را دوباره توی آسمان گذاشت.
***
امشب یک قلب نقره ای توی آسمان خدا برق می زند.
این را نوه ی مادرِ دوستِ مامان، بعد از فوت مادربزرگش نوشت.
و من هم امشب یک قلب نقره ای در آسمان می بینم بابا...
شکایت نمی کنم!
خوب ها را جدا می کنی ، فارغ التحصیلشان می کنی تا از نوانخانه بیرون بروند.
این چیز بدی نیست
ولی یک دنیا حسرت و دل تنگی برای ما می ماند
مثل امشب
که قیصر دیگر پیش ما نیست...
حرف های ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی وقت رفتن است
باز هم همان حکایت هميشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی.... ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر می شود
بابا!
کدام یک از شعرهایش را برایتان بنویسم تا های های، شگفت زده شوید؟
حتما الآن پیش شماست و دارد برایتان شعرهایش را می خواند و شما مبهوت و مفتخر از داشتن چنین پسرخوانده ای به او زل زده اید و گوش می کنید.
چه بگویم بابا...که خودش خیلی قشنگ گفت:
افتاد
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد -
میافتد
افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد -
میافتد
اما
او سبز بود و گرم که
افتاد
چه بگویم بابا؟
زندگی ام گره خورده با شعرِ "یک خط در میان"ش بود که می گفت:
در کتاب چار فصل زندگی
صفحه ها پشت سر هم می روند
هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند
لحظه ها با شادی و غم می روند
آفتاب و ماه، یک خط در میان
گاه پیدا، گاه پنهان می شوند
شادی و غم نیز هر یک لحظه ای
بر سر این سفره مهمان می شوند
گاه اوج خنده ی ما گریه است
گاه اوج گریه ی ما خنده است
گریه، دل را آبیاری می کند
خنده، یعنی اینکه دلها زنده است
زندگی ترکیب شادی با غم است
دوست می دارم من این پیوند را
گرچه می گویند شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را
بابالنگ دراز خوبم
هر روز که می گذرد بیشتر احساس تنهایی می کنم
می گویند هر آدم، "یک دنیا تنهایی" دارد و هر نفر، حتی اگر خیلی هم به آدم نزدیک باشد، می تواند فقط یک نفر از تنهاییش کم می کند!
پس خودت این دنیای باقی مانده را پر کن بابا...
شاید هم این دنیای بزرگ را گذاشته ای، تا وقتی دلمان از چیزی می گیرد یا از کسی ناامید می شویم، سراغ تو را بگیریم؟!
امشب، همانطور که داشتم توی اینترنت Search می کردم یک جمله دیدم که از زبان تو بود
نوشته بودی: باور نکن تنهاییت را / من در تو پنهانم تو در من / از من به من نزدیک تر تو / از تو به تو نزدیک تر من
یاد آقای شریعتی افتادم که در نامه ای به شما نوشته بودند:
بابا... من در کلبه ی فقیرانه ی خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریای خود نداری
من چون تویی دارم و تو چون خود نداری
دوست دارم بی-نهایت دوستت داشته باشم
ارادتمند
جودی غمدیده!