30 نوامبر
چند ساعتی ایست وارد جمعه شده ایم!
بابای خوبم سلام
الآن که دارم برایتان می نویسم ، حالم کمی گرفته است. مثل آن آسمانهایی شده ام که پر از ابرهای سیاه هستنند. نه می بارند، نه بادی هست تا ابرها را تکان بدهد...
بگذریم!
تازگی ها خیلی خاطرتان را تلخ می کنم
بابا جان! شما هم قبول دارید که آدم ها با هم فرق دارند؟ من فکر می کنم اگر اینطور نبود حوصله ی ما سر می رفت. و شاید هم حوصله ی شما بیشتر سر می رفت.چون هر روز صندوق پستی تان پر از نامه هایی شبیه هم می شد و شما مجبور بودید همه شان را بخوانید. شاید هم فقط یکی شان را می خواندید و بقیه اش را دور می انداختید. با این حال باز هم حوصله تان سر می رفت چون نامه یی برای خواندن نداشتید. من فکر می کنم تصمیم می گرفتید نوانخانه ی دیگری تاسیس کنید تا از آنجا هم نامه های دیگری برایتان فرستاده شود!
نمی دانم چرا از اولین باری که سر کلاس های آقای کلانتری -استاد محبوب این ترمم- نشستم،همه چیز را به شکل تابع می بینم. بعضی اوقات که به آدمها نگاه می کنم، ناخودآگاه در ذهنم تجزیه تحلیل می شوند. خیلی زود یک نمودار دوبعدی در ذهنم رسم می شود و مشخصات آدمها در دو بعد آن قرار می گیرند. مثلا محور افقی سن و محور عمودی طرز برخورد آنها، وقتی که به یک گودال می رسند!!! اینجوری تحلیل آدمها خیلی جذاب تر است.
من فکر می کنم آدمها با هم فرق دارند و به یک نمودار Sin می مانند و یک پوش دارند که به طرف صفر میل می کند. محور x شما هستید. آدم ها در زوایای مختلف، مقادیر مختلفی می گیرند. بعضی ها y شان خیلی از شما بیشتر است و به 1 می رسد و بعضی های دیگر خیلی کمتر است و به -1 می رسد. و بعضی ها هم y شما هستند!
اگر این تابع را در x هایی که به بی نهایت میل می کنند بررسی کنید می بینید که همه ی آنها به صفر که شما هستید میل می کنند. فکر می کنم این تابع نشان می دهد که همه ی آدم ها با اینکه با هم فرق دارند در بینهایت به شما میل می کنند! درست می گویم؟
باباجان... منتظر version بعدی تابع من باشید
ارادتمند
جودی حالش کمی گرفته!
پ.ن: به نظرم می رسد این تابع sin(x)/x باشد!