آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو بابا کیه؟ صندوق پستیم
DAD-DAY

روز تولد وکیل ایلیا
متولی خوبم
سلام
 
می دانید این فوق العاده که می گویند یعنی شما؟
باحال را که شنیده اید؟ این باحال هم یعنی شما!
یا وقتی می گویند یک چیزی حرف ندارد و خداست، یعنی شما حرف ندارید؟ و این خدا که می گویند هم شما هستید(اینجایش را حال کردید؟ (-; ).
خلاصه بگویم! فوق العاده اید.خیلی خیلی باحالید.حرف ندارید.اصلا خدایید!
یاد یک چیزی افتادم. بنیامین را که می شناسید؟ (بگویید قبلا می شناختم.چون تا چند وقت پیش هر کسی بنیامین را می شناخت باکلاس بود و الآن هر کسی او را نشناسد با کلاس است!!!).همان چند وقت پیش [ ;-) ] من و مهسا و مامان توی ماشین بودیم.من و مهسا یکدفعه جوگرفتمان و شروع کردیم بلند بلند بنیامین خواندن.
 
نههههههههههههههههه (با صدای بلند و با لحنی شوک آمیز)
دنیا دیگه مث تو نداره
نداره، نمی تونه بیاره
دلا همه بی قرار عشقن
اما عشقه که واسه تو بی قرا-ره
هیچکی مث تو نمی تونه
نمی تونه دلمو بخونه
بگو بگو کدوم خیابونه
که منو به تو می تونه برسو-نه
نههههههههههههههههه
نداره دنیا مثل تو! مثل تو! (2 بار تکرار D-: )
 
و بعد برای اینکه مامان چپ چپ نگاهمان نکند اضافه کردیم:
- مامان! می دونید اینو واسه کی خونده؟ یعنی مخاطبش کیه؟
- واسه کی؟
- وکیل سوشیانت دیگه!
- اِ! حدس زدم. فکر کردم برای بابالنگ دراز خونده
بعد هم من و مهسا چشمکی تحویل هم دادیم که مامانمان را فرشته کرده بودیم...
مدتها گذشت و یک روز مهسا گفت : "جودی می دونی بنیامین رو دعوت کرده بودند تلویزیون؟ "
- نه!!!
- آره، فکر می کنی چی خونده بود؟
- !!!
- دنیا دیگه مث تو نداره ... گفته برای وکیل سوشیانت خوندتش
-  O-:  کف می کنیم!!!
 
بابا!
نمی دانم چرا خیلی وقت ها یادم می رود بابا! پشتوانه! متولی! مسئول! پشتیبان! و حامی بزرگی مثل شما دارم. وقتی یادم می رود همه چیز به هم می ریزد.مدام باید نگران همه چیز باشم.فکر کنم و برنامه ریزی کنم و از قبل کلماتم را جفت و جور کنم تا همه چیز خوب پیش برود و بعد می بینم همه چیز خراب می شود. انگار کسی بند رخت نقشه هایم را می بُرد و همه ی لباس ها می ریزند!
راستی! یک چیزی می خواستم بهتان بگویم
اینکه :
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دین دن دیش درن
...
روزتان مبارک
 
غافلگیر شدید، نه؟
D-:
بابا! من تنها یتیم این نوانخانه هستم که به شما تبریک می گویم؟
امیدوارم این طور باشد و برای همین من را از همه بیشتر دوست داشته باشید :-)
 
 
ارادتمند بابایی که دنیا که هیچ! آخرت هم مثل او را ندارد
ج.آ
دخترخوانده ی کوچک شما

| | |
:-<

بابای از همه بهترم...
سلام
 
بابا جان! شما فقط جروشای شاد را دوست دارید؟ اگر با اغراق بگویم یک دنیا ناراحتم از دستم ناراحت می شوید؟... حتما می شوید، چون به شما قول داده بودم که تا شما را دارم، آب در دلم تکان نخورد و حالا آب بدجوری دارد در دلم تکان می خورد.
بابا نمی دانم مقصر کیست. آن روز که با ناراحتی از شرکت آمدم، خوشحال بودم که یک مشاور صبور و مهربان و باهوش و خوب توی خانه انتظارم را می کشد.تا همه ی موج های دلم را بریزم توی دریای دلش و او آب در دلش تکان نخورد...
آدم ها خیلی هم که خوب باشند، مامان آدم هم که باشند، حداکثر کاری که می توانند بکنند این است که حرفهایت را گوش کنند و هر چیزی که به ذهنشان برسد را بگویند.و باز هم این تو هستی که تصمیم آخر را می گیری!
یک روز دوستی حرف خوبی زد، گفت که تنها اشکال من این است که خیلی ساده ام... چیزی را که او سادگی می دانست، اسمش را صداقت گذاشته ام و حالا بعد از یک تجربه ی گس و بدمزه می بینم، همانقدر که صادق بودم، انتظار صداقت داشتم. همانقدر که مسئول بودم ، انتظار مسئولیت پذیری داشتم و...خوب نیست آدم همیشه صادق باشد.
دیگر یک جورهایی ار آقابالاسری هایم بدم می آید.
دوست دارم بهشان بگویم : شما مدیر خوبی داشتید و با سیاست مدیریت کردید.ولی من از حالم سیاست به هم می خورد.
دوست دارم بگویم که برایشان متاسفم که آدم مسئولیت پذیر و ساده ای مثل من را از دست داده اند.
دوست دارم بگویم که من دوست دارم سرم با تبر بریده بشود تا با پنبه!
برای خودم هم متاسفم که نمی توانم بی تردید تصمیم بگیرم
چینی ها می گویند آدم با کینه نمی تواند تصمیم عاقلانه بگیرد. بابا! کمکم کن
 
کماکان جودی
ارادتمند همیشگی شما
پ.ن: بابا! تنها چیزی که امشب من را خنداند پست فوق العاده مهسا بود.،شما خوانده اید؟  :-) 

| | |
ImPolite

صبح خیلی زود
بابای خوبم سلام
 
مامان می گویند من بی ادب هستم و با شما بد صحبت می کنم.
من هم گفتم قبلا از شما عذرخواهی کرده ام!
مامان خوشحال است که من می نویسم، یک پیشنهادهایی هم داده اند که وقتی نتیجه داد به شما می گویم.
 
ارادتمند
جروشا.آ
پ.ن: بابا! امسال همه ی گیلاس ها را با کرم داخلش خوردم! پروتئین بدنم بالا رفته :-)
       مامان می گویند اگر نامه نوشتن برای شما وقت زیادی می برد به شما تلگراف بزنم! این ناراحتتان نمی کند؟

| | |
Mr K.D

شنبه! 21 جولای
بابالنگ دراز عزیز
 
چند وقت پیش، شاید کمی مانده به امتحان هایم بود که حس شدید خنگی سراپای وجودم را فراگرفه بود.از بعد از ورود به دانشگاه آزاد، کسی دیگر من را جدی نمی گیرد.تنها کسی هم که گهگاه تعریف مختصری می کند مهساست که احساس می کنم چون چیزی درباره ی موقعیتم نمی داند من را خیلی برای خودش بزرگ می کند و سعی می کند با همان دلم را خوش کند.
همین باعث شد به فکر آقای "د" بیفتم.معلم گسسته پیش دانشگاهی!
آقای "د" تنها کسی بود که فکر می کرد من شاید کمی بیشتر از سر سوزن هوش، دارم و تشویقم می کرد تا از آن استفاده کنم. خیلی دوست داشت ببیند من چگونه تمرین هایی را که می دهد حل می کنم.برای همین همیشه بالای سرم می ایستاد تا به چیزهایی که  می نویسم نگاه کند.من هم می گفتم "آقای د.....(آخرش را کمی می کشیدم، یعنی لطفا بروید نگاه نکنید!)" ، می گفت "بچه ها! اگر بخوایم جودی کنکورشو خراب کنه باید به مراقبه بگیم بیاد بایسته بالای سرش! " (بنده خدا نمی دانست بی- مراقبِ بالای سر هم من کنکورم را خراب می کنم!).یادم می آید یک روز هم برای یکی از مسئله هایش جایزه گذاشته بود و چون من حلش کردم برای تمام بچه های کلاس از آن شکلاتهای خارجی بسته ای خرید D:
همین باعث شد تا در به در اسم آقای "د" را Search کنم تا شاید ایمیلی چیزی پیدا کنم.
اسمش یادم نمی آمد و همین خیلی آزارم می داد.چند روز حتی توی خواب هم درباره ی اینکه اسم آقای "د" چه بود، فکر می کردم.تا اینکه یک روز صبحِ خیلی زود،بعد از یک Search خیلی خسته کننده و بی نتیجه! کارهایم توی اینترنت تمام شدند و کامی جان را خاموش کردم و یکراست رفتم توی تخت تا ادامه ی خوابهای شب پیش را ببینم.باز هم شروع کردم به فکر کردن:
رضا د... علی د... حامد د... حسین د... بابک د... خلاصه هرچی اسم پسر به ذهنم می رسید کنار "د" چیدم تا بلکه جوابی بگیرم تا اینکه رسیدم به ......... کیوان د...!خودش بود...
از خوشحالی توی خودم جیغی کشیدم و باز هم پریدم پشت کامپیوتر تا "کیوان د" را Search کنم.تا اینکه پس از پیگیری های مستمر موفق به کشف پروفایل 360 ایشان شدم.
شاگردهایش چند تا چیز برایش نوشته بودند و مطمئن شدم که خودش است.از قضای روزگار یک پست هم زده بود که براثر آن، شاخ های من تا صبح آن روز ، لحظه به لحظه درازتر می شدند.
 توی پست از معشوقه 15 سال پیشش نوشته بود که یک روز سر میدان ونک با ایشان قرار می گذارد.قرار بر این بوده که جلوی چشم شوهر و بچه ی خانم معشوقه ،ماشین آقای "د" بایستد و خانم معشوقه بپرند توی ماشین و ماشین تا پارک ارم؟! برود و آقای "د" تا آنجا لام تا کام حرف نزند ،چون خود خانم معشوقه همه چیز را برایشان تعریف می کند.
آقای "د" بیچاره زودتر می رسند و آنقدر ماشین را جلو و عقب می کنند که بوق همه ی ماشین ها در می آید. هرچقدر می ایستند کسی نمی آید.تنها چیزی که نظرش را جلب می کند خانم نسبتا چاقی بوده که درحالیکه از خیابان -به همراه شوهر بچه به بغلش- رد می شود، شانه ی شوهرش را گاز می گیرد، به آقای "د" نگاهی میکند و پوزخندی می زند(چشمکش را یادم نیست می زند یا نه D:). وقتی مدت ها از آن ساعت می گذرد و کسی نمی آید، آقای "د" راه می افتند و بناچار می روند و فکر می کنند که چقدر آن خانم شبیه معشوقه 15 سال پیششان بوده!
خودشان نوشته بودند شاید می خواسته دلشان را بسوزاند.من که سر از سروته این داستان در نیاوردم.بابا! شما آوردید؟!
امیدوارم این آقای "د" هم بالاخره توی زندگی اش به آرامش برسد.
یادم می آید آن روزها خیلی سعی می کرد ما را نسبت به چیزهای تکراری توی ذهنمان مشکوک کند. از پیمان عقبه گرفته تا یهودیت و همه چیز را به زیر سوال می برد.یک جورهایی به نظر خودش نهیلیست بود.تا اینکه یک روز -که گمان می کنم توی ماه رمضان بود- صدای اذان آن آقاهه که خیلی ها دوست دارند( )، از مسجد کنار موسسه مان آمد. از قضا با آقای "د" کلاس داشتیم.
آقای "د" به محض شنیدن صدا درسشان را قطع کردند.به یک نقطه روی زمین نگاه کردند و جوری که پیدا بود بغضشان بدجوری گرفته، گفتند:
بچه ها!
من هر کاری می کنم ، می بینم نمیشه بیخیال خدا شد!
 
 
ارادتمند شما
ج.آبوت
خیلی دوست دارم بدانم الآن چکار می کنند.شما می دانید بابا؟ آخه فکر می کنم ایشان هم تحت سرپرستی شما باشند.درست است؟

| | |
Dreaming

صبح جمعه
بیست جولای
بابا لنگ دراز خوبم
 
این روزها دنبال پانزده دقیقه وقت ناقابل بودم تا برایتان نامه بنویسم، ولی نمی دانم چرا هیچ پانزده دقیقه ای وقتش را به من نمی داد! نمی دانم دیروز بود یا امروز که داشتم دوستانم را در ذهنم مرور می کردم تا بعد از مدت ها اگر فرصت کردم سراغی ازشان بگیرم.Javier هنوز مشغول خرخوانی بود. Robin سرش خیلی شلوغ است.بعد از اینکه با Michael به هم زدند Status های عجیب و غریبی می نویسد. Mikey در ژاپن در حال خوش گذرانی است و می گوید، همانطور که او دخترهای ژاپنی را دوست دارد آنها هم دوستش دارند (به Mike سفارش کردم، به قول عمه جان! حتما یکی از آنها را تور کند!!!).Butler جواب ایمیل هایم را نمی دهد و گمان می کنم هنوز در غم از دست دادن دوست دخترش دپرس است. John هم که همیشه Online است ، ولی مدت هاست که از Bill خبری نیست...
بابا! شما می توانید برایم پیدایش کنید؟
داشتم فکر می کردم که Bill کجا می تواند باشد و چکار دارد می کند.هنوز کارتن خواب است یا به آرزویش رسیده و برای خودش رستورانی دست و پا کرده و آنقدر سرش شلوغ است که وقت ندارد مثل قبل دوستانش را از وضعیت کاری اش مطلع کند، که یاد یکی از حرف هایش افتادم.
یک روز داشتیم صحبت می کردیم.به Bill گفتم: "خب! من باید بروم تا با بابالنگ درازم Chat کنم"
Bill گفت: کاش بابالنگ دراز توی اینترنت Online بود
خیلی حرف جالبی به نظرم آمد، تا اینکه شما، اینجا، Online شدید...
قبلا فکر می کردم اگر شما اینجا باشید هر روز بهتان ایمیل می زنم، ولی انگار اینجوری نشد و الآن روزهاست که شما را از خودم بی خبر گداشته ام
همین باعث شد تا دیگر دنبال پانزده دقیقه نگردم و اولویت پانزده دقیقه هایم نامه نوشتن برای شما باشد.
خوب هستید؟
بابا
دیشب، شب آرزوها بود و من کلی آرزو برای دیشب داشتم.ولی متاسفانه از خستگی-شاید زودتر از دیگر اعضاء خانواده- خوابم برد.
چند وقت پیش سینما 4 یک برنامه ی -شاید به نوعی برای بعضی ها جدید- پخش کرد که با دیدن آن ،بخشی از خاطرات کودکی برایم تکرار شد. برنامه فیلم مستندی درباره آرزوها بود و می خواست این دید را به بیننده القاء کند که شما با فکر کردن به آرزوهایتان به آنها خواهید رسید.با فکر کردن به اینکه پولدار شده اید، پولدار می شوید و با فکر کردن به اینکه خوشبخت می شوید ، خوشبخت خواهید شد و... (یاد روانشناسس درون شرکتی مان افتادم که می گفت اگر آرزوهایت را بنویسی، حتی اگر خودت یادت برود،  ناخودآگاهت آن آرزوها را دنبال می کند ).
آن روز فکر کردم، خب! بهتر است مثل کودکی هایم آرزو کنم و آرزو هایم را باور کنم.شروع کردم به تکرار آن چیزهایی که شاید فکر می کردم خوب است داشته باشم:
من موفق می شوم.من پولدار می شوم.من یک کار خوب پیدا می کنم.موقعیت شغلی ام روز به روز پیشرفت می کند.درآمدم خیلی بالا می رود...
ولی نمی دانم چرا حتی وقتی خودم را توی آن موقعیت می دیدم، احساس خوشبختی نمی کردم.شما می دانید بابا؟
بابا کتاب "سنگفرش هر خیابان از طلاست" را خوانده اید؟ نویسنده کتاب آقای کیم وو چونگ، صاحب کارخانه دوو است.ایشان می گویند آرزو مثل سکان کشتی است و ما آدم ها ناخداییم.اگر آرزو نداشته باشیم مسیر حرکت خود را نمی شناسیم و هرچقدر هم که تلاش کنیم، به مقصد نمی رسیم.
بابا به همین خاطر است که هرچقدر هم که تلاش می کنم احساس می کنم هنوز از سرجایم تکان نخورده ام؟
مثل مورچه ای شده ام که مدام دایره ی زندگی اش را دور می زند
من
بابا مورچه 6 تا پا دارد؟
 
یاد آرمینه افتادم که یک چیزهایی می گفت توی مایه های : تلاش نکن! دنیا به طرز احمقانه ای گرد است!
انگار خیلی حرف زدم
شاید 45 دقیقه! :-)
تا بعد
 
ارادتمند
جروشا آبوت

| | |
Week-end

پدر خوانده ی عزیز
چند روز پیش دعوت نامه شما به سالی رسید و سالی به دیدن شما آمد.
هدی هم چهارشنبه نوانخانه را به قصد دیدن شما ترک کرد.
احساس می کنم نوان-خانه تعطیل شده و یتیم ها به تعطیلات رفته اند.
ولی من ،هنوز ،تنها ... همین جا مانده ام!
 
جروشای کمی دپرس
دختر خوانده ی حسود شما

| | |
FreeDom

صبح چند روز مانده به اولین امتحان
بابا لنگ دراز عزیز
 
دلم برای نوشتن برایتان لک زده بود.خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟
حتما هستید.
پوزش من را بخاطر کوتاهی در نوشتن نامه بپذیرید.راستش ماجرایش مفصل است، می خواهید برایتان بگویم؟
چند وقت پیش، شاید بعد از آخرین نامه ای که برایتان فرستادم، کامی جان باز هم مریض شد و این بار ویروس Blaster به جانش افتاده بود. هر بار که دکتر آنتی ویروس می خواست معاینه اش کند، خودش را لوس می کرد و هنگ می کرد و اعصاب من را بیشتر از قبل به هم می ریخت. تا اینکه دست به کار احمقانه ای زدم.اسم ویروس را در رجیستری Search کردم و هر چه به آن نام پیدا شد، Deletش کردم. Delet کردن همان و مرگ زود هنگام کامی جان همان!
فکر می کنم باید روی یک کاغذ بزرگ بنویسم رجیستری جیز است و بچسمانمش بالای سر کامی جان!
من هم که دیگرحوصله ی دوا درمان این بنده خدا را نداشتم، چند روزی به همان حال رهایش کردم.تمام پروژه های نیمه تمامم روی هوا مانده بودند.دیدم نمی شود دست روی دست گذاشت."پنجره ها(Windows)" جدیدی بر رویش نصب کردم و تا الآن دارم از این پنجره کامی جان را می بینم! (خیلی بی ربط بود، نه؟ ببخشید)
 
یک روز بعد از آخرین امتحان
الو؟!
الو؟ آنجا باباست؟
بابا شما هنوز آنجایید؟
خانه تان را هنوز عوض نکرده اید؟
کدپستی تان هنوز همان قبلی است؟
امیدوارم اینطور یاشد چون خیلی خیلی دلم برایتان تنگ شده است و می خواهم باز هم برایتان نامه بنویسم. ننه کلثوم گفتند که دلم برایتان تنگ می شود ولی من مثل خیلی وقت های دیگر گفتم نمی شود و اشتباه می کردم.
بابا! آنقدر حرف برای گفتن دارم که نمی دانم باید از کجا شروع کنم. از اولین حقوق درست و حسابی که گرفتم و مامان اینها را به یک فنجان فیلم روز سوم دعوت کردم (عجب خوش مزه هم بود!) یا از ناراحتی های همیشگی مامان(ناشی از خل وضعی های من!)، یا در مورد پیشنهاد کار خارج از شرکت از طرف یکی از آقا بالاسری ها؟ شاید شنیدن داستان سرماخوردگی لذت بخشم هم خالی از لطف نباشد! 
راستی فیلم مستند شبکه چهار را دیدید؟ اگر ندیدید پس حرف های گفتنی زیادی دارم، بماند برای بعد، شاید بهتر باشد برای نوشتن اینقدر هیجان زده نباشم...
تا اولین فرصتی که برای نوشتن پیدا می کنم
مراقب خودتان باشید
دختر خوانده امتحان تمام شده ی شما
 
پ.ن: راستی بابا سالی امروز پیش وکیل محمد است و به همین زودی ها می رسد پیش شما.مراقبش باشید و دعاهایی که برای من می کند را مستجاب کنید :-D
زنده باد آزادی مرگ بر امتحان

| | |