آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو بابا کیه؟ صندوق پستیم
Present!

25 سپتامبر
باباجان سلام
  • چند روز پیش به مناسبت شروع سال تحصیلی جدید یک مقنعه خریدم و وقتی توی خانه می خواستم آن را امتحان کنم دیدم که از این طرفش آنطرفش پیداست. صاحب مغازه که پسرک ...ی بود مقنعه را پس نگرفت (بابای عزیز، آنجایی که آدم از عصبانیت می خواهد به یکی بگوید مرتیکه ی عوضی، همینجاست!!!)
  • چند روز پیش شنیدم که رشته ای با عنوان ارگونومی آمده است. برایم مسخره بود.اما دیشب که تا دیروقت مجبور بودم روی صندلی دروداغانم پشت کامی جان بنشینم و مدام برای اینکه کمرم درد نگیرد و پایم خواب نرود اینور و آنور شوم، فهمیدم داشتن یک صندلی مطابق با ارگونومی بدن چقدر مهم است!
  •  این کامی جان همیشه مریض است، خیلی کند کارهایش را انجام می دهد و مدام وسط انجام کارهایش کُلی فکر می کند. کاش می توانستم با یک کامی جان دیگر عوضش کنم!
  • خبر داغ اینکه .... دانشگاه ما باز هم جابجا شد بابا! دانشجوی سال چهارم شدیم و برای چهارمین بار هم دانشگاهمان عوض شد! هرچند این جابجایی ها برای روحیه تنوع طلب من بد نیست ولی این دانشگاه جدید کلی پیاده روی دارد و اگر یک ماشین با کارت سوخت فول داشتیم چیزی کم نبود!
  • این روزها یک لیست تهیه کردم ام از عطرهایی که دوستشان دارم.هرچه می گردم یا نداردند یا خیلی گرانند! (بابا! می گویند وکیل محمد نصف پولشان را صرف خرید عطر می کردند. درست است؟ پس چرا من دلم نمی آید یک N اُم پولم را هم عطر بخرم؟)
ارادتمند
جروشایی که تولدش نزدیک است ;-)
پ.ن: باباجان! این نامه چیزی نبود غیر از چیزهایی که می توانید برای تولدم بخرید D-:

| | |
:-<

17 سپتامبر
21:08
بابالنگ دراز عزیز
به دلیل مشکلات روحی فعلا قادر به نوشتن نیستم
 
ارادتمند
دخترخوانده ی راه گم کرده ی شما
پ.ن:باباجان! لطفا دلجویی کنید( منتظر دلجوییتان هستم) .من غیر از شما کسی را ندارم...

| | |
ToBeContinued...

12:20 AM
جمعه، روز دوم رمضان مصادف با 15 سپتامبر!
 
بابای خوبم سلام
امروز دومین روز مهمانی تان بود. باید مهمانی فوق العاده ای باشد ولی انگار چون من همه ی دو ماه پیش را از دست داده ام و این روزها دارند مثل روزهای عادی می گذرند. می دانم توی مهمانی هستم ولی اصلا صاحبخانه که شما باشید را نمی بینم و به همین خاطر خیلی دپرسم!
امروز از Grandma Fatima خواستم تا به عمو حافظ بگوید من چکار کنم!
عمو حافظ این شعر را برایم خواند:
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید بدور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آنکس برد
که خاک میکده ی عشق را زیارت کرد
...
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
اگرچه صنعت بسیار در عبادت کرد
 
مامان می گوید شعر عمو حافظ یعنی اینکه مهم نیست این دو ماه را از دست دادی و هیچ کاری نکردی، اگر عقل و عشق را داشته باشی ، همان کافیست!
فکر نمی کنم عقل و عشق داشتن چیز آسانی باشد...(یاد حرف خودم می افتم که وقتی داشتم با روانشناس درون شرکتی مان صحبت می کردم با ناراحتی گفتم که هیچ آرزویی (و در نتیجه انگیزه ای) ندارم و برایم کافیست که زندگی آرامی داشته باشم.روانشناس درون شرکتی مان خندید و گفت "فکر کردی یه زندگی آروم داشتن آسونه؟")!
راستی بهتان گفته بودم که می خواهند مدیریت E-Commerce شرکت را به من بدهند و من قبول نکردم؟ آقا بالاسری ام چون ازدواج کرده و N تا کار پاره وقت می کند وقت مدیریت این بخش را ندارد و می خواهد به زور هم که شده آن را به من بسپارد! (قرار شده بعد از کارآموزی ام بیشتر و جدی تر اصرار کند!!!) من هم کلی کلاس گذاشته ام و برایشان شرط و شروطی گذاشتم! (آخر بابا جان! شرکتی که از تویش پول در نمی آید را باید گذاشت دم کوزه و آبش را خورد.با من موافقید. مگر نه؟)
تا بعد که امیدوارم خبرهای بهتری برایتان داشته باشم
ارادتمند
جودی آبوت 

| | |
Am-A-Girl

پنجشنبه - 13 سپتامبر
3:08 PM
 
بابالنگ دراز عزیز سلام
امروز پنج شنبه است و من در خانه !
دیروز داشتم فکر می کردم اگر پسر بودم دو سه تا شلوار جین داشتم و یکی دوتا هم کتان. کمدم را پر می کردم از تی شرتهای نارنجی و زرد و قرمز و سبزپسته ای و آبی کاربنی! موهایم را از ته می تراشیدم یک عینک هم برای خودم می خریدم! چند تا جوراب ارزان می خریدم و چند تا گران با یک کفش کتانی جالب!
همینطوری غرق در پسری بودم که می خواستم باشم تا اینکه به این نتیجه رسیدم که "حالا که نیستم!"
خیلی وقت ها از این فکرهای بیخود می کنم.می گویم بیخودند برای اینکه بجایشان می توانم خیلی فکرهای مفیدتر بکنم.مثل اینکه "حالا که دخترم باید چجوری باشم!".
شاید هیچ وقت این سوال را از خودم نپرسیده باشم.یا خیلی سوالهای دیگر که کمکم می کنند تا اگر در شرایط غیرمنتظره ای قرار گرفتم چکونه برخورد کنم.بعضی از آدم ها 99% اوقات بهترین تصمیم گیری و رفتار را دارند.بهترین برخورد را می کنند و برای بیان منظورشان از مناسب ترین کلمه ها استفاده می کنند. ولی من خیلی وقت ها برخوردهایم، حتی برای خودم (که 21 سال است که می شناسمش) هم غیرمنتظره است چه برسد به آدم های دیگر!
نمی دانم چکار کنم. این روزها حتی به درست بودن "سادگی رفتارم" دارم شک می کنم و اینکه باید پشت هر رفتارم فکری داشته باشم یا فی البداهه زتدگی کنم...
 
امروز روز حذف و اضافه مان بود. در راه برگشت روی یک تکه فلز نوشته شده بود: مهدکودک چلچله
باز هم رفتم توی فکر که اگر یک مهدکودک داشتم چجوری اداره اش می کردم. فکر کردم ،بجای کلاسهای رقص و نقاشی و زبان، کلاس آداب اجتماعی و کنترل رفتار را برای بچه ها می گذاشتم .مثلا یاد می دادم که وقتی دخترها  چیزی را در لیوان می نوشند، انگشت کوچکشان را بالا بیاورند و پسرها دور لیوان حلقه کنند.وقتی توی وسایل نقلیه عمومی هستند، اگر خسته نبودند برای بزرگترها بلند شوند.اگر توی راه پایشان به پشت پای کسی خورد، عذرخواهی کنند.غیبت نکنند و دروغ نگویند. مسائل و مشکلات را تحلیل کنند و بهترین راه حل را پیدا کنند.بفهمند که همه ی حیوان ها و گیاهان، مثل ما انسان ها شعور دارند و علاقه به زنده ماندن! پس اذیتشان نکنند ، تا اینکه یاد جشنواره ی پشه در مدرسه مهسا افتادم. 
مامان می گفت تا مدتها بعد از خواندن داستان مهسا دلش نمی آمده پشه ای را بکشد. دوست دارید آن داستان را برایتان بنویسم؟
این بود:

تراژدی پشه ای

 من خیلی غمگینم.مدتی است در افسردگی به سر می برم و حالا می خواهم طی یک عملیات انتحاری خودم را از این زندگی لعنتی رها کنم.می خواهید بدانید من چه جوری به این پوچی رسیدم و حالا زندگی برایم این قدر بی معنی شده؟  داستان زندگیم را براتون تعریف می کنم, تا بدانید دنیای ما چه قدر سخت است.

 

" داستان برمی گردد به خیلی سال پیش. وقتیکه پدر و مادرم در سن جوانی برای اولین بار همدیگر را دیدند. اولین دیدار آنها در یک سطل آشغال بزرگ بوده. آن ها مشغول کار و جمع آوری غذا برای خونوادشون بودند که ناگهان یک دستگاه بزرگ جمع آوری زباله دست های خشن و خونخوارش را توی اون سطل فرو می کند و مادرم که متوجه اون نبوده به کار خودش ادامه می دهد, ولی پدرم اون رو به یک سمت پرتاب می کند و نجاتش می دهد و بال های خودش آسیب می بینند.

مادرم از پدرم پرستاری می کند تا حالش کاملا خوب بشود.بعد از مدتی پدرم که یک مالاریا بوده از مادرم خواستگاری می کنه.مادرم هم با وجود مخالفت خونوادش به پدرم به شرط این که به هیچ آدمی آسیب نرسونه قول ازدواج می دهد. پدرم هم شرطش رو قبول می کنه و با هم ازدواج می کنن.مدتی بعد مادرم من را به دنیا می آورد.ما زندگی 3 نفره خوبی داشتیم. با هم تفریح می کردیم.غذاهای خوشمزه می خوردیم, و هر از گاهی خودمان را به یک مهمانی شام که برای تولد بچه های همسایه ترتیب داده بودند دعوت می کردیم.پدرم طبق ذائقه اش از بوی خون لذت می برد و به خاطر همین غذای مورد علاقه اش دل و روده مرغ بود که هر از گاهی توی سطل زباله ها پیدا می شد و مادرم با آنها غذای خوشمزه ای رو آماده می کرد و همه خوانواده پدرم را هم دعوت می کرد.آن ها از بوی خون مست می شدند, ولی پدرم هیچ وقت قولی را که به مادر داده بود فراموش نمی کرد.

تا این که یک روز که پدرم به سر کار رفته بود, خبر بدی شنیدیم و آن این بود که آدم های بدجنس به محل کار پدرم حمله کرده و آنجا را سمپاشی کرده اند و تعداد زیادی از همکاران پدرم زخمی یا کشته شده اند.ما خودمان رو خیلی سریع به آنجا رساندیم و دیدیم که پدرم روی زمین افتاده و به سختی نفس می کشه.مادرم در حالیکه سرش را به دامن گرفته بود , به شدت گریه می کرد.من هم اشکم داشت در می آمد. خیلی دردناک بود. پدر مهربان و عزیز من داشت از دست می رفت و هیچ کاری از من بر نمی آمد.ولی پدرم گفت"پسرم . مرد که گریه نمی کنه.تو بعد از من مرد این خونه ای و باید مواظب مادرت باشی." من دستهایش را در دست گرفته بودم. او در لحظه آخر دست مرا فشار داد و بعد چشم هایش بسته شد.ناگهان صدای گریه مادرم بلند شد.من سعی کردم او را آرام کنم, ولی کسی لازم بود تا مرا آرام کند.

به خاطر این اتفاق و کشته شدن تعداد زیادی از جامعه پشه ها 3 روز عزای عمومی اعلام شد و کشته ها طی مراسم با شکوهی به خاک سپرده شدند.

ولی مادرم بعد از این حادثه روز به روز ضعیف تر می شد.من اول فکر می کردم بعد از مدتی خوب خواهد شد, ولی وقتی دکتر بالای سر او آمد, فهمیدم علاوه بر ناراحتی به خاطر کشته شدن پدرم که او را ضعیف کرده, او تحت تاثیر مواد شیمیایی سم پاشی هم قرار گرفته.دکتر از او قطع امید کرد .ناراحتی, خشم و کینه ام نسبت به آدم ها دو چندان شد. آن ها موجودات عجیب غریب و خودخواهی هستند.خودشان نظم تمام دنیا را به هم ریخته اند و حالا می خواهند مارا که این قدر برای جهان مفید هستیم و قبل از پیدایش آن ها, در این سرزمین ساکن بودیم, از بین ببرند.نه پدر و نه مادرم, و نه هیچ کدام از دوستان ما به آنها هیچ آسیبی نرسانده بودند, ولی آنها با قساوت و سنگدلی می خواستند ما را بکشند.

چند روز بعد مادرم هم مرد و مرا در این دنیای پر از دروغ و ریا و نامردی تنها گذاشت.تنهای تنها. و من حالا هیچ کس را نداشتم. کار روز و شبم گریه و فکر کردن درمورد عزیز ترین کسانم بود.

تا این که روزی با "پشیره"آشنا شدم. او دختر خیلی خوب, مهربان و زیبایی بود, با بالهایی به نرمی ابریشم و چشمهای سیاه زیبا و دامنی ارغوانی که همیشه آن را به پا می کرد و دستهای خیلی ظریف و پاهای بلوری. در کنار او احساس راحتی و آرامش می کردم. او وقتی داستان زندگی من را شنید خیلی ناراحت شد و با من احساس همدردی کرد. او هم برادرش را در آن واقعه از دست داده بود. من او را خیلی دوست داشتم و فکر می کنم او هم نسبت به من چنین احساسی داشت.ما با هم قرار ازدواج گذاشتیم, چون فکر می کردیم این جوری راحت تر می توانیم غم دوری عزیزانمان را تحمل کنیم و از تنهایی هم در می آییم.پدر و مادر او اول به خاطر اینکه من یک رگه ام به پشه های مالاریا بر می گردد , موافق نبودند و فکر می کردند ممکن است به کسی آسیب برسونم. ولی من به آنها قول دادم با وجود این که هیچ دل خوشی از آدم ها ندارم, ولی به کسی آسیب نرسونم. با وجود پشیره دیگر نیازی به انتقام نبود.تا این که روزی با هم قرار گذاشتیم به تفریح برویم. داشتیم با هم بال می زدیم که او گفت " من گشنمه.می خواهم چیزی بخورم" من به او گفتم همان جا بماند تا چیزی برای خوردن پیدا کنم و برگردم.ولی وقتی برگشتم, جسم بی جان او را دیدم که روی زمین افتاده بود. گویا یک آدم نامرداو را از روی صورتش با دست های زمخت خود پس زده بود و او که آن قدر ظریف است نتوانسته بود از خود دفاع کند و با همان یک ضربه توانش را از دست داده بود.دستان یخ کرده اش را فشردم و او چشمانش را بست و با این جهان بدرود گفت.می خواستم جیغ بزنم و فریادکنم.آدم های بی مروت به پشیره عزیز من هم رحم نکردند. مگر او چه ظلمی به آنها کرده بود. او که آزارش به کسی نرسیده بود. او که مثل برگ گل لطیف بود و مهربان و زیبا. می خواستم خودم را به در و دیوار بزنم.جواب پدر و مادرش را چه می دادم...

 

حالا بدون او همه دنیا برای من تیره و تار شده و دیگر توانی برای من نمانده.خواستم انتقام بگیرم و به کسی که او را به این وضع انداخت یک نیش سمی جانانه بزنم که تا عمر دارد فراموش نکند, ولی یاد قولی که به پشیره دادم افتادم.آدم ها همه کسانی را که من دوست داشتم از من گرفته بودند. پدرم, مادرم, پشیره و حالا..."

داستان در همین جا به پایان می رسد. چون غول ترسناکی به نام آدم با یک پشه کش خوف انگیز, قهرمان داستان ما را نابود کردو بی اعتنا گذشت.

 
 
حب!
دیگ باید بروم. ادامه ی نامه ام را بزودی می نویسم!
تا بعد
ارادتمند
جروشا آبوت
 

 

| | |
MrP!

بابای خوبم سلام
امروز 11 سپتامبر است که برایتان می نویسم.درست همین حالا به خانه رسیده ام. برعکس روزهای قبل آنقدر خسته ام که حتی نای شام خوردن را هم ندارم. بی موقع برایتان می نویسم؟
راستش را بخواهید ناراحتم و دلم به اندازه ی دنیای کوچک خودم گرفته است. امروز آقای "پ" حرفی زد که ته دلم را سوزاند. فکر کردم بهتر است ناراحتی ام را پیش شما بگذارم و بی - خیالش شوم.چون در غیر این صورت آقای "پ" تا آخر کارآموزی اش روی خوش از من نخواهد دید!
داشتیم با بچه ها لحیم کاری می کردیم.از شانس بد من هم، همه ی پسرهایمان استریلیزه اند!!! داشتند دنبال یک چیزی می گشتند که روغن لحیم را با آن به سیم ها بمالند که من دستم را روغنی کردم و به سیم ها زدم. آقای پ یک حرفی توی این مایه ها زد که "من اینجوری خوشم نمی یاد".فکر کردم منظورش این است که کار باید اصولی انجام بشود و گفتم
- اتفاقا یه همکاری دارم مثل شماست. اصلا آبمون با هم تو یه جوی نمی ره! راستی منظورتون چی بود؟
- نه، منظورم این بود که جالب نیست یه دختر جلوی چهار تا پسر دستشو بکنه تو روغن!
...
همین! :-(
بابا جان... کمکم کن تا بتوانم آدم ها را راحت ببخشم.درست مثل تو که هر بار که اشتباه می کنم، باز هم من را می بخشی!
دوستت دارم
خانم آبوت

| | |
Friday

 
9:20 صبح
جمعه، 7 سپتامبر
 
یک هفته بعد...
هفت تا سلام.یکی برای امروز،یکی برای شنبه، یکی یکشنبه ،یکی... و یکی هم برای دیروز که برایتان نامه ننوشتم!
خیلی سخت است که آدم هفته ای یک بار برای بابالنگ درازش نامه بنویسد. توی این یک هفته ، هفت روز برای فراموشی، وقت است و همین می شود که مثل هفته ی پیش، روز آخر که می خواهم برایتان بنویسم همه چیز از ذهنم پاک شده است.
دوست دارم زیاد برایتان بنویسم. هر روز یا حتی روزی چند بار! هرچند یک دختر پرورشگاهی اتفاق مهمی توی زندگی اش نمی افتد که بشود روزی  چند بار از آنها نوشت. یادم می آید وقتی "دنیای شیرین" را نشان می داد (می دیدید؟ همان که دو تا برادر و یک خواهر بزرگتر به اسم شیرین با پدر و مادرشان زندگی می کردند و بعد ها دایی و پسرداییشان همسایه ی دیوار به دیوارشان شدند!؟ شیرین هر شب درباره ی اتفاق های جالب توی زندگی اش می نوشت و داستان، همان اتفاق را نشان می داد)
من هم سعی می کردم مثل شیرین، هر روز درباره ی خاطراتم بنویسم. روزها گذشت و من چیزی برای نوشتن، غیر از سلام و خداحافظ به ذهنم نرسید.کم کم به شیرین حسودیم شد که چرا هر روز یک اتفاق جالب ، تعریف کردنی(پسوند لیاقت است D-:) و بدرد بخور توی زندگی اش می افتد! D-:
منطقی تر که فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که نویسنده و کارگردانند که قصه ها و اتفاق ها را می نویسند و از آن به بعد سعی کردم خودم، کارگردان زندگی خودم باشم (اگر یادتان باشد شما هم نویسنده اش شُدید (-: ).اینجوری قصه ها را آنقدر هیجان انگیز می کردم که دوست داشتم و زندگی ام کم کم حرفی برای گفتن داشت( بابا جان! یک وقت باور نکنید ها! این را فقط برای دلخوشی شما و از سر خودشیفتگی گفتم.همین!)
بگذریم...
شما خوبید؟ حتما هستید...
دوست دارم در این یک هفته ی باقی مانده هر روز برایتان توی کاغذ بنویسم و روز آخر که فرصت پست کردن نامه ام را دارم، همه شان را برایتان بفرستم. موافقید؟
همانطور که فکر می کردم با رفتن اکثر بچه ها، قسمت بدون کارخانه ی صاایران(یعنی همان جا که ما کار می کنیم)، سوت و کور شد.هرچند سعی می کنم نشاط قبل را به جمع برگردانم ولی نمی شود...
زهره قرار بود به ما Matlab یاد بدهد.چند جلسه یی گذشت و برای خودش کار پیش آمد و دیگر نیامد! و آقای پ، همان که می شناسید (اینجوری می نویسم تا اگر احیانا نامه اشتباهی به آدرس دیگری فرستاده شد چیزی لو نرفته باشد ;-) ) هم گفت که بنا به دلایل شخصی دیگر به ما میکرو درس نمی دهد.
چهارشنبه هم، آقای م، دلش برای قسمت بدون کارخانه تنگ شده بود و آمد تا یک سری به ما بزند.
گفتم که روز قبلش، ذکر خیرشان بوده
آقای م گفت: بله، من که غیر از خیر کاری نکرده ام.حالا چی می گفتید؟
داستان (گمان می کنم) روز دوم کارآموزی را برایشان تعریف کردم
     یادتان می آید؟ گفتید حیف دست شما دخترها نیست که این کارهای سخت را می کنید؟ همه اش می خواستید کارهای - به نظر خودتان پسرانه - را خودتان انجام بدهید. وقتی کنتور می آوردیم لبتان را گاز می گرفتید و می گفتید "شما این کارارو نکنیدا! رضا، عادل، زود باشید برید کنتور خالی کنید" یا وقتی سیم توی پیچ کنتوری که به برق شهر وصل بود، گیر کرده بود، می خواستید خودتان درش بیاورید. من هم می خواستم خودم این کار را انجام بدهم.هی شما می کشیدید و هی من می کشیدم و این وسط صدای جیغ فاطمه بود که می گفت "جودی ول کن، خطرناکه". آخرش هم گذاشتم شما بکشید و پیچ را پیچاندید و بدتر شد. به من گفتید "خوشحال باش که من دارم از اینجا می رم.چون ما با هم خیلی لَجیم!".و بعد هم رفتید.
آقای م خندید و گفت:نه بابا! لج که نیستیم. فقط شما یه دختر مغروری و منم یه پسر کله شق!
خلاصه!
آن روز هم گذشت و روزها دارند می گذرند و یک هفته بیشتر به پایان این زندگی جالب، با همه ی خاطراتش نمانده است.
خانم ها قرار گذاشته اند حداقل ماهی یک بار، باز هم دور هم جمع شویم.فکر نمی کنم شدنی باشد ولی هرچه باشد، دوست های فوق العاده ای پیدا کرده ام.
خیلی حرف زدم و وقتتان را گرفتم. فرصت می کنید نامه های تمام یتیم های تحت سرپرستی تان را بخوانید؟
 
تا یک روز بعد و یک خبر دیگر
شاد باشید و ...
ارادتمند
جروشا آبوت 
پ.ن: داشتم ماجرای آذر را برای سالی تعریف می کردم و اینکه چقدر عجیب است که خانواده اش گذاشتند، همان بندرانزلی دفن شود! سالی گفت شاید وقتی توی دریا غرق شده، برنگشته! انقدر برایم سنگین بود که انگار روز اول بود که آن خبر را می شنیدم...

| | |