آخرین نفس های سال 2007
17:49
بابا جان!
همیشه دوست داشتم یک روز، کلاف سردرگم زندگی ام را بشکافم و به عشق شما آن را دوباره از نو ببافم!
اما این گره کور که می بینید، خیلی وقت است نمی گذارد زندگی ام را رج به رج، از نو ، بخاطر شما ببافم...
بابای مهربانم
چند وقت است یک بغض کوچک، دارد، توی ذره ذره وجودم رشد می کند. بزرگ می شود. درست مثل نقطه عطف هایی که نمودار را می پیچانند، همه چیز برایم پیچیده شده است. مثل شیب نمودارهایی که در بی نهایت صفر می شوند، میان زمین و آسمان مانده ام!
منفی زیر رادیکال شده ام!
دیگر حتی از قدر مطلق ها هم مثبت بیرون نمی آیم!
خسته ام بابا
کمکم کن
...