آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو بابا کیه؟ صندوق پستیم
+

همین الآن...
 
این سومین بار است که برایتان می نویسم
دو بار نوشتم و همه چیز یکدفعه پرید!!!
شاید چیزهایی گفتم که نباید می گفتم، نباید می شنیدید
حالا که شنیدید! نشنیده بگیرید...
داشتم می گفتم که باورهایم قندیل بسته اند
فسیل شده ام، سنگ شده ام
فرکانسم نسبت به فرکانس این روزها 180 درجه پس فاز است
در loop بی نهایت روزمرگی! بدجوری گیر افتاده ام. به یک intrrupt ساده نیاز دارم.
یک reset هم خیلی چیزها را حل می کند
این برای شما که کاری ندارد
کمکم کنید
 
ارادتمند
ج.آ مبهوت

| | |
Lawyer-Mehdi


یازده - یک - دوهزاروهشت
روزهایی که خیلی سردند!
 
 
بابالنگ دراز عزیز
متولی مهربانم
این روزها خیلی زود می گذرند. انگار می خواهند ثابت کنند که چقدر کوتاهند و چقدر زود امتحان های کذایی هر ترم شروع می شوند. زمستان امسال با برف شروع شد. از یک شنبه ی همین هفته (به قول مهسا!) ننه سرما چنان فوتی کرده است که همه چیز سرجایش یخ زده! حتی دل های ما...
زندگی مان یک جورهایی فلج شده است بابا! دیگر حوصله ندارم وقتم را توی اتاق سردم بگذرانم. برای درس خواندن هم که هیچ وقت حوصله نداشتم. کارهای شرکت هم که تمامی ندارند. من مانده ام و چند دست لباس و چند تا شلوار و یک پتوی نه چندان گرم و بی نهایت خواب پریشان!
از آن خواب هایی که مدام آرزو می کنی که ای کاش خواب باشی و چیزهایی که می بینی واقعیت نباشند...
چه خوب هم که نیستند!
روزهای اول بارش برف بود که مهسا مثل بچگی های من جنب و جوش برف بازی امانش را بریده بود ولی من برخلاف اصرار او حوصله نداشتم.هیچ درک درستی از اینکه چرا مثل قبل حوصله ی برف بازی ندارم را نداشتم، تا اینکه یک دفعه اخبار، خبر تعطیلی همه جا! را داد. هرچند برای من زیاد فرق نمی کرد ولی از آنجایی که در هیپاتالاموس مغزم تعطیلی یعنی "خیلی خوب"، از ذوق سر از پا نشناخته و زیر پوست خودم نگنجیده جیغ بنفشی کشیدم و نمی دانستم جوراب را توی دستم بکنم یا توی پایم تا به جمع دونفری بالای پشت بام بپیوندم!
 (تازه فهمیدم بزرگ شدن = دغدغه = بی حوصلگی!)
 
خودمان را خانه ی نیلوفرجون دعوت کردم .شام!
پشت میز نشسته بودیم و مشغول شام خوردن بودیم که یک دفعه نیلوفر گفت: شنیده اید آقای بهجت چی گفته اند؟
- نه!
- گفته اند: "تا حالا این حرف را به جوان ها می زدم ولی از این به بعد به پیرها هم می گویم که وکیل مهدی می خواهد به نوانخانه سر بزند!"
یک دفعه قلبم ایستاد بابا! نفسم بند آمده بود. از آن روز تاحالا یک چیز خیلی بزرگ توی دلم را پرکرده است. چیزی مثل ترس! چیزی مثل بهت! یعنی واقعا مهدی جون می خواهند به نوانخانه سربزنند؟
تا قبل از این ،وقتی این حرف که آمدنشان نزدیک است را می شنیدم با خودم می گفتم که خب! یک روز بالاخره آماده می شوم. یک لباس خیلی خوب می پوشم. یک عطر خیلی خوب می زنم.یک دسته گل بزرگ آماده می کنم و به استقبالشان می روم! ولی از آن روز نمی دانم چرا احساس می کنم که خیلی دیر است و وقتی مهدی جون بیاید من را نمی بیند.و من توی اتاقم می مانم و به پیشوازش نمی روم. و ... خیلی چیزها بابا!
مهسا می گوید : مردم آماده شدند تا آمدنش را ببینند، ما آماده نیستیم و آمدنش را می بینیم! 
وای بابا!
یاد قیصر افتادم که می گفت:
 این روزها که می گذرد، هر روز
 احساس می کنم، که کسی در باد
                                          فریاد می زند
 احساس می کنم که مرا
 از پشت جاده های مه آلود
 یک آشنای دور صدا می زند
 آهنگ آشنای صدای او
 مثل عبور نور
 مثل عبور نوروز
 مثل صدای آمدن روز است
 ...
 روزی که آسمان
 در حسرت ستاره نباشد
 روزی که آرزوی چنین روزی
 محتاج استعاره نباشد
 
 ای روزهای خوب که در راهید!
 ای جاده های گم شده در مه!
 ای روزهای سخت ادامه!
 از پشت لحظه ها به در آیید!
 ای روزهای آفتابی
 ای مثل چشم خدا آبی!
 ای روزهای آمدن!
 ای مثل روز، آمدنت روشن!
 این روزها که می گذرد، هر روز
 در انتظار آمدنت هستم!
 اما
 با من بگو که آیا، من نیز
 در روزگار آمدنت هستم؟
 
...
عمو حافظ یک شبه عمو شد!
دوش �=8�

| | |