آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو بابا کیه؟ صندوق پستیم
Books

29 آگوست
چهارشنبه - تولد وکیل سوشیانت
 
بابای خوبم سلام
چند روزی می شود که وقت نشده برایتان بنویسم.آخرین باری که وقت شد ولی ننوشتم، روزی(البته شبی!) بود که از خانه ی سالی برمی گشتم. برای درست کردن کامپیوترش من را به زور به خانه شان برد و به اجبار شب آنجا ماندم(چون صاایران نزدیک خانه ی صالحه اینهاست).شب دوم که به خانه برگشتم، آنقدر از دیدن مامان و بابا و مهسا ذوق زده بودم که یادم رفت برایتان بنویسم.
بابا!
کارآموزی خیلی خوب است.فوق العاده است.مخصوصا اگر بچه های خوبی مثل فاطمه و زهرا و سانازو آنسه و یک فاطمه ی دیگر و زهره ومعصومه و آقای جوانی و پورمند و اسباطی و زارعی و برادر آقای زارعی و طاهری و محرابی آنجا باشند. نمی دانم چطور امکان داشت که این همه آدم خوب یکجا جمع شوند(می توانید من را هم جزو آدمهای خوبی که گفتم در نظر بگیرید ;-) ).راستی، بهتان گفتم که صالحه هم پیش ما کار می کند؟ بخاطر من از قسمت SMD به اینجا آمد تا مثل ما کنتوری شود :D
اتفاق خیلی افتاده است ولی من هیچ کدامشان را یادم نمی آید.
بدترین اتفاق شاید تمام شدن دوره کارآموزی اکثر بچه ها بود که دیروز اتفاف افتاد. فکر می کنم از این به بعد قسمت "بدون کارخانه" ی صاایران خیلی سوت(؟) و کور شود.
بگذریم
فکر می کنم تابستان امسال رکورد کتاب خواندنم را شکستم."هنوز در سفرم سهراب سپهری"، "اگر خدا ما را فراموش کند از راشل ریمن"،یک کتاب درباره ی زندگی سهروردی که نه اسمش را یادم است نه اسم نویسنده اش را، یک داستان از یک کتاب دیگر و شاید چیزهایی که یادم نمی آید.این روزها هم هم زمان در حال خواندن کتابهای "نبرد تاریکی و روشنی از حسین وحیدی" و "نامه های بلوغ از آقای صفایی حائری هستم"! 
هنوز در سفرم ،پر بود از نامه های شاعرانه ی سهراب سپهری.با اینکه خیلی جاهایش را دوست داشتم برایتان بنویسم ولی چون علامت نزدم ، حوصله ی خواندن آن همه حرف شاعرانه را دیگر ندارم.
اگر خدا ما را فراموش کند، اگر نتوانم بگویم فوق العاده بود، می توانم بگویم بهترین کتابی بود که این تابستان خواندم.مثل کتاب قبل خیلی جاهایش را دوست داشتم برایتان بنویسم و علامت هم نزدم.ولی حتما برای مرور خیلی چیزها هم که شده ، یک نگاهی بهش می اندازم و جاهای جالبش را برایتان می نویسم.
کتابی که درباره ی زندگی سهروردی بود چنگی به دل نمی زد و غیر قابل مقایسه با کتاب روشن تر از خاموشی ( زندگی نامه ملاصدرا)
داستانی هم که خواندم داستان منتخب یکی از جشنواره ها(؟) بود.خنده دار و در آخر غم انگیز!
نبرد تاریکی و روشنی،همانطور که خودش در اول کتاب نوشته: دفتر ی است داستانی گونه درباره ی سرآغاز و روند فرهنگ و شاروندی(همان شهروندی) در ایران باستان است.و به زمان قبل از زرتشت، وقتی ایرانی ها چند تا خدا داشتنذ بر می گردد. میان کلماتش پر است از کلماتی که انگار! آن زمان استفاده می شده.
و نامه های بلوغ هم 3 نامه است که آقای صفایی حائری برای بچه هایش نوشته و بعدا بصورت کتاب در آورده است.حوصله ی آدم را سر می برد.کلی حرف قلمبه سلمبه را برای یک پسر 15-16 ساله پشت سر هم ردیف کرده و در آخر هم ناراحت است که چرا پسرش به نامه اهمیتی نداده! من با این سنم حوصله ام سرمی رود چه برسد...
ولی بعضی ازجاهایش جالب است و خیلی چیزها از آن یاد گرفتم. این بار علامت زدم تا اگر وقت شد برایتان بنویسم. 
خیلی حرف زدم
راستی!
بابا جان...
لطفا تولد وکیل سوشیانت را بهشان تبریک بگویید چون من شرمنده تر از آن هستم که ...
 
تا بعد
دخترخوانده ی شما

| | |
SAIran2

جمعه 25 آگوست
شب
 
بابای خوبم سلام
این روزها مثل خیلی روزهای دیگر آنقدر سرشار از محبت های شما هستم که نمی دانم چه کار کنم.شاید هم بدانم ولی چون دخترخوانده ی خوبی نیستم کاری نمی کنم.
بابا دلم برایتان تنگ شده است. خیلی زیاد. برای فکر کردن به شما.حرف زدن با شما. حتی اگر مثل همیشه جوابتان را نشنوم...
این روزها از صبح زود تا نیمه شب بیرون از خانه ام. همانطور که گفتم برای کارآموزی می روم صاایران! جایتان خالی، همه چیز آنجا عالی است.تنها بدیش این است که وقتی به خانه می رسم دیگر وقتی برای خودم ندارم. درحال حرف زدن خوابم می برد و صبح که بیدار می شوم می بینم با لباسهای شب پیش خوابیده ام.
شبهای اول مامان به مهسا می گفتند که زود بساط شام را آماده کند تا من بخورم و بخوابم. شام که خوردیم من رفتم پیش کامی جان. مامان فکر کردند رفته ام بخوابم و بلند پرسیدند: "جودی خوابیدی؟"
من هم جواب دادم: "خواب؟ اگه الآن بخوابم پس کی زندگی کنم؟!"
روزهای اول زندگی ام دو بخش می شد.بخش بزرگتر زنده مانی و بخش خیلی کوچکتر زنده گانی!
دیدیم اینجوری نمی شود. آن بنده خداهایی که با تن خسته و خواب آلود نصفه شب می رسند خانه و تازه باید شام درست کنند و به بچه کوچکشان املا بگویند و لباسها و ظرفهای کثیف را بشورند! پس کی زندگی می کنند؟ دیدم ذهنم هنوز خراب است. برای زندگی ام اولویت قرار داده ام.
مثل قدیم ها! یادتان می آید؟ می گفتم تمام زندگی از بعد از کنکور شروع می شود. چند سال بعد زندگی از روزی شروع می شد که کار پیدا کنم.بعد از آن زندگی از وقتی شروع می شد که استقلال مالی داشته باشم .تا همین چند وقت پیش زندگی از زمانی شروع می شد که درسم تمام شود و حالا!... زندگی برایم وقتی بود که در خانه باشم...(و این یعنی خیلی بد.موافق نیستید؟)
سعی کردم چیزی را تغییر بدهم.
چیزی مثل اینکه همیشه لذت ببرم. می خواهم مثل خیام، پیرو فلسفه لذت باشم. (نمردیم و فیلسوف هم شدیم :-D)
حالا برای خودمان کلاس میکرو گذاشته ایم. آقای پورمند بنده خدا را مجبور کردی ایم هر روز حدود یک ساعت برایمان درس بدهد و چه عالی هم درس می دهد. می خواهم از این به بعد صدایش را ضبط کنم. دوست دارید برایتان بفرستم؟
یکی از مسئولانمان یک خانم 20 و اندی ساله است.فامیلی سختی دارد. نفر سوم علم و صنعت! که دارد فوق لیسانس می خواند. فکر می کنید حقوقش چقدر است؟ باورتان نمی شود...حقوق پایه اش حدود 300 و اندی است و این یعنی فاجعه!
روز اول خیلی ناراحت بودم. برایم سخت بود ببینم مردهایی که هرکدامشان یک زندگی را می چرخانند از صبح تا شب کار می کنند و خسته و خواب آلود به خانه می روند و تنها با 300-400 تومان زندگی شان را می چرخانند. بابا می گوید 300-400 تومان فقط پول خورد و خوراک ماست! داشتم با بابا(شما را نمی گویم ها ;-D) با ناراحتی صحبت می کردم و دنبال یک جواب می گشتم که اینها چه می خورند و چجوری زندگی می کنند که بابا جواب داد:"تو غصشون رو نخور! بابالنگ دراز داره خرجشونو می ده" و یکدفعه مثل اینکه آب یخ ریخته باشند روی سرم ،جا خوردم.حق با بابا بود. می بینید چه ساده گول خوردم بابا(اینجا شما را می گویم)؟
بهتان قول داده بودم که تا شما را دارم آب در دلم تکان نخورد ولی باز هم خورد. آن ها هم شما را دارند و تا شما را دارند نباید آب در دلشان تکان بخورد! کاش با این اصل ساده و شیرین بزرگ می شدیم و جوری یادمان می ماند که هیچ وقت آب در دلمان تکان نمی خورد...
حالا!
داشتم از آنجا می گفتم
کار ما بسته بندی کنتور برق است و از آنجایی که خیلی به الکترونیک مربوط می شود !!! ما را انداخته اند اینجا!
روز اول پروگرام کردن را به ما یاد دادند و بسته بندی را!
روز دوم پلمپ باز کردن و پلمپ بستن را!
می بینید؟ هر روز بهتر از دیروز a(دینگ دینگ)
از روز اول خراب کاریهای من شروع شد.برای پروگرم کردن کنتورها باید با برق 220 ولت شهر کار کنیم و این یعنی خطر مرگ (N) D-:
من هم فاز و نول را به هم وصل کردم و جرقه کرچکی بوجود آمد. فاطمه دوست تازه ام ترسید و پرید عقب و من که از این کشف جدیدم ذوق زده بودم داشتم به دو سر سیم سوسماری که دستم بود نگاه می کردم. از بعد از آن روز نوبتی شد. فاطمه و من یک روز در میان خرابکاری می کنیم. فکر می کنم روز سوم بود که سیم سوسماری متصل به برق شهر از دست فاطمه افتاد روی کنتوری که به سر دیگر وصل بود و یکدفعه زیر میز آتش گرفت.صدای نسبتا بلندی(مثل صدای انفجار گاز) بلند شد. آتش درست زیر پای آقای پورمند بود.آقای رحیمی داد زدند و گفتند برق رو بکــــــــــــش و آقای پورمند در یک عملیات محیرالعقول(اشتباه می گویم،نه؟) مثل تارزان (ببخشیدا!) به سیمی که از بالا وصل بود آویزان شدند و سیم را کشیدند.
آتش را خاموش کردند. یکی از این رابط هایی که سیم تویشان جمع می شود سوخت. فردای آن روز هم، من این کار را تکرار کردم و چون از روز قبل سعی کرده بودند ایمنی را رعایت کنند فیوز سوخت!
فردا یکدفعه دیدید جودی هم سوخت و بی جودی شدید ها بابا!
باید بروم یک عکسِ مامان(کنایه از عکس خیلی...نمی دانم! خودتان می دانید دیگر؟) بگیرم تا وقتی مُردم بگذارندش توی حجله.
زیرش می نویسند. دوشیزه ناکام مرحومه مغفوره جودی آبوت (احترام بگذارید :-D)
مهسا می گوید هرچقدر تویش خنده رو تر باشی بیشتر دلشان برایت می سوزد و می گویند آخه...
خیلی حرف زدم
هنوز از ناهارها و همکاران خنده-روی آنجا، کارخانه صنام و وضعیت صنعت ایران برایتان نگفته ام.(همان بهتر که درباره آخری چیزی نشنوید!)
راستی شدیدا، درحال کتاب خواندنم. یک کتاب خوب را تازه تمام کرده ام.درباره ی هر کتابی که خواندم برایتان ننویسم، از این یکی نمی توانم بگذرم
تا بعد که وقت بیشتری داشته باشم
 
ارادتمند همیشگی
مهندس جروشا آبوت(می بینید خود تحویل گیری تا کجاست؟ D-: )

| | |
Tired

بیست و نهم!(از بس تاریخ روی کنتور ها را چک کردم حفظ شده ام)
بابای خوبم
 
کارآموزی سخت،خوب،خسته کننده
کمتر از پنج ساعت توی روز می خوابم
زیاد وقت ندارم
تا بعد!
 
ج.آ خسته، ارادتمند همیشگی شما

| | |
Very-Busy!

شنبه،صبح خیلی زودِ هجدهم آگوست
بابالنگ دراز عزیز
 
سلام. خوب هستید؟ می دانید چه چیزی باعث می شود دیر به دیر برایتان بنویسم؟ اکثر اوقات دوحالت پیش می آید.یا اتفاق خاصی نیفتاده که بخواهم شما را در جریان آن قرار دهم، یا آنقدر اتفاق افتاده که نمی دانم از کجا شروع کنم و همین مانع نوشتن می شود.
تا چند ساعت دیگر کارآموزی ام شروع می شود.چون روز اول است تخفیف داده اند و قرارشده ساعت 8 صبح آنجا باشم و چون 2 ساعت تا آنجا فاصله است، باید ساعت 6 از خانه خارج شوم(می دانید در ایران واحد مسافت ساعت است؟ D-:) .روزهای بعد یک ساعت زودتر، یعنی ساعت 5 ! پس حداقل 4:45 باید بیدار شوم.
فکر می کنم روزهای سختی در پیش باشند و من بی صبرانه انتظارشان را می کشم.
از آخرین روزی که برایتان نوشتم کلی اتفاق افتاده است.وقت نمی کنم همه آنها را برایتان بنویسم.از این به بعد علاوه بر گزارش اخبار کارآموزی، از گذشته هم می نویسم.اشکالی ندارد که بابا؟
پنج شنبه شب:
قرار بود برای پیشنهاد چند پروژه به شهرداری سایتشان را زیر و رو کنم.توی قسمت "خدمات الکترونیک" سایت، بخشی با عنوان "جستجوی اموات بهشت زهرا" بود.
نمی دانم تا به حال برایتان گفته بودم یا نه! یادم می آید راهنمایی بودم و من هم که آبم با کسی توی یک جوی نمی رفت هیچ دوست نزدیکی نداشتم.نمی دانم من آدم ها را قبول نداشتم یا آنها من را!(خدا را شکر آدم-تر شده ام)
تا اینکه با دختری آشنا شدم که آن روزها قهرمان کوچک من بود. شاد، پرهیجان،گاهی هم آرام، با اعتمادبه نفس،کنجکاو و به طرز عجیبی خودساخته!
از بخت روزگار آذر هم دوستی من را پذیرفت و فقط خدا می داند چه رویاهایی با هم می پروراندیم.چون دبیرستان در یک مدرسه نبودیم، فقط تلفنی تماس داشتیم. درست یادم نمی آید که تابستان سال سوم بود یا پیش دانشگاهی. قرار گذاشتیم تا برای اولین بار به خانه ما بیاید.منتظر شدم. اما نیامد.تماس هم نگرفت. آنقدر ناراحت شدم که تا حدود 3 ماه تماس نگرفتم. دلم برایش تنگ شده بود. یک روز تصمیم گرفتم...
- الو، سلام علیکم
- (آقایی پشت تلفن) سلام علیکم، بفرمایید
- آقای میرمیران؟
- بله، بفرمایید
- ببخشید با آذر می خواستم صحبت کنم
- (بعد از مکث کوتاهی) انگار خیلی وقته ازش سراغ نگرفتید؟
- بله تقریبا سه ماه میشه
- آذر فوت کرده
- ...
مغزم از جا پرید. عذرخواهی کردم و تلفن را قطع کردم.بابای آذر بود.بغضش سخت گرفته بود.من هم!
بعدها فهمیدم بجای آمدن به خانه ما رفته بود مسافرت
شمال
دریا
شنا...
(اگر اشتباه نکنم) خواهرش درحال غرق شدن بوده که آذر برای نجاتش جلو می رود
و هر دو غرق می شوند
اسم آذر و خواهرش را توی سایت Search کردم
این آمد...
 
بابای خوبم.می گویند آذر پیش شماست.درست است؟ می شود سخت مراقبش باشید؟
ارادتمند
ج.آبوت

| | |
SAIRAN

فردا!
بابای خوبم
 
گفتم امروز برایتان خبرهای خوبی خواهم داشت. کارآموزی ام برای صاایران درست شد (یک چیزی توی مایه های Horaaaaaaaaaay). از شنبه باید ساعت 5 صبح از خانه بیرون بروم و حدود 6 یا 7 شب به خانه برمی گردم.هر روز غیر از پنجشنبه و جمعه ها!
 
تا یک روز بی دغدغه
ارادتمند
جروشای کارآموز

| | |
Toward-Kashan

12 آگوست
بابالنگ دراز عزیز سلام
 
پری روز-جمعه شب- از مسافرت دو، سه روزه مان برگشتیم.کاشان مثل قبل بود. انگار چیزی غیر از چند تا ساختمان و خیابان دست نخورده مانده بود.خیابان ها پر از موتوری بود. بازارها روزهای شهادت تعطیل، مردم زندگی می کردند... درست مثل یازده، دوازده سال پیش...
رنگ و بوی مذهبی شهر کمی تغییر کرده بود ولی نه آنچنان که تهران تغییر کرده
 
یادم می آید، یک روز، من و مامان می خواستیم سوار تاکسی بشویم. پشت جا نبود. من ابتدایی بودم و کوچولو! من و مامان جلو نشستیم. یک خانم مسن پشت نشسته بود و مدام غر می زد و مامان را دعوا می کرد که خجالت نمی کشد جلو نشسته!!!
این بار من و مامان و مهسا عقب نشستیم. یک خانم وسط راه سوار شد و جلو نشست. کلی با راننده خوش و بش کردند.
 
یک آقا با بچه و خانمش توی آفتاب داغ نزدیک ظهر، سوار موتور بودند. راننده تاکسی ما سرش را از تاکسی بیرون برد و به آقا گفت: خجالت نمی کشی زن و بچتو تو این آفتاب با موتور آوردی بیرون؟ ماشینتو تو خونه گذاشتی؟ هر چی داری، همون ماشینم که خریدی از صدقه سر ایناست
 
خلاصه
هنوز مردم به کار هم کار دارند...
در کل خیلی خوش گذشت.بعضی از همسایه های قدیمی مان را هم دیدیم.خانم دکتر شهشهانی، خانم باباقربانی، خانم دشتی زاده و خانم کافیان و دخترش ملیکا. دور هم نشسته بودیم و از خاطرات قدیم ها می گفتیم:
 
مامان می خواست برود مسافرت. من را به خانم دشتی زاده همسایه سمت راستی سپرد. روز اول نزدیک های ظهر بود که خانم دشتی زاده به خانه ما آمد تا به من سر بزند. من هم طبق معمول هلش دادم روی کاناپه سبزرنگ توی هال! می خواستم خودم پذیرایی کنم. دیسی که با میوه پر کرده بودم را آوردم و از ایشان پذیرایی کردم.عصر در همان دیس و با همان میوه ها از بابا پذیرایی کردم.فردای آن روز برای اینکه سرعت عمل و خودکفایی ام را به خانم دشتی زاده نشان بدهم و به او بفهمانم که بزرگ شده ام و نیاز نیست از من مراقبت کند، همان دیس که جاهای خالی اش را با چند میوه پرکرده بودم را از یخچال درآوردم و باز هم برای پذیرایی آوردم.
خانم دشتی زاده خندید و گفت: همون میوه های روز قَبله؟ 
من هم چون خجالت می کشیدم -با کمال تعجب از اینکه از کجا می توانسته فهمیده باشد- گفتم:نه!
بعد از مدت ها فهمیدم خیارها بعد از دو روز پلاسیده می شوند!
 
سالها گذشت.من اول راهنمایی بودم. مامان باز هم می خواست به مسافرت برود. من را به همسایه پایینی سپرد. صبح اولین روز همسایه پایینی آمد و برایمان چای آورد. ناراحت شده بودم.فکر می کردم آنقدر بزرگ شده ام که نیاز به مراقبت دیگران نداشته باشم! همان شب برای صبحانه ی روز دوم چایی درست کردم و آماده گذاشتم.فردا صبح زود بیدار شدم و چایی را گرم کردم. باز هم همسایه پایینی مان آمد .
من پیروزمندانه چایی را نشانش دادم و گفتم:امروز چایی درست کرده ام
خانم همسایه مان گفت: این به درد نمی خورد.جوشیده و مانده است!
ولی برعکس قبل!هنوز نفهمیده ام از کجا فهمید! شما می دانید بابا؟ D-:
 
امیدوارم فردا خبرهای خوبی برایتان داشته باشم
ارادتمند
ج.آبوت
 
پ.ن: این روزها هر کسی می خواهد برایم دعا کند می گوید "خوش بخت شی"!!! کاش بخت معنی دیگری داشت، مثل شانس، پول، موفقیت، هوش، یا حتی گِل D-:

| | |
U=My+Pride

6 آگوست-خیلی دیر
بابالنگ دراز عزیز
 
الان صبح زود است.ساعت 2:33 و من بعد از مدت ها اولیت شبی است که بیدار می مانم.وضع خل گونگی ام زیاد شده است.شاید از اثرات تابستان همواره بی دغدغه و شلوغ پلوغ باشد!
یعنی هم کلی کار برای انجام دادن داری و هم می توانی روی کاناپه ی توی هال لم بدهی و فقط به چیزهای چرت و پرتی که از ذهنت رد می شوند اجازه عبور بدهی و بی دغدغه الاف(علاف؟ میگویم قاطی کرده ام!) باشی!
شنیدید که چند روز پیش آقای "م" فوت شدند؟ من نمی شناختمشان و فقط اسمشان را شنیده بودم.ولی گمان می کنم یکی از یتیم های تحت سرپرستی شما بودند.درست است؟
یک روز توی تلویزیون یک فیلم از ایشان نشان داد که تویش داشت یک نامه می خواند.یک نامه که نمی دانم خودش نوشته بود یا نه ولی به شما بود و فوق العاده جذاب!
توی نامه (یک چیزی توی این مایه ها) نوشته شده بود:
برای من چه عزتی از این بزرگتر که تو پدرخوانده ام هستی
و چه افتخاری از این بالاتر که تو متولی منی
تو همان طوری هستی که من می خواهم
پس من را آنچنان کن که تو می خواهی
خیلی قشنگ است بابا! نه؟
مطمئنم این نامه قشنگ هم مثل همه ی نامه های قشنگ دیگر ،دست خط تو است که با دستهای ما نوشته می شود.
آقای "م" فوت شد
و آقای "ل"
و خیلی آقاهای دیگر!
بابا شنیدی مفتی! های احمق بی-شعور عربستانی چه گفته اند؟(پوزش من را بپذیرید :-<)
(فکر می کنم آنجایی که عقل تقسیم می کردند آنها آخر صف ایستاده بودند و چیزی بهشان نرسیده و آنجایی که حماقت و کینه می فروختند جلوتر از همه برای خریدنش منتظر بودند!).گفته اند باید جایی که وکیل حسین و وکیل عمو عباس دفن هستند، مثل سامرا بمباران شود! گفته اند اگر خانم ها شناسنامه داشته باشند حرام است.اگر گواهینامه داشته باشند حرام است.
می گویند زمین کروی نیست و نمی چرخد و هرکسی بگوید که زمین می چرخد کافر است. خرید و فروش گل و دادن گل به دوستان و یا حتی بردن آن برای عیادت از بیماران حرام است. فیلم برداری و عکاسی و مجسمه سازی و فوتبال و اینترنت و ازین جور مسائل حرام است
شاید هم خنده دار تر از همه این که خوردن آب یخ حرام است!
با این جور تواصیف سُنی ها باید در زندگی شان را تخته کنند
و از آنجاییکه اکثریت مسلمانان را سنی ها تشکیل می دهند پیش بینی می شود تا سال 2010 جهان با کمبود جدی تخته مواجه شود
من می روم جنگل بزنم بابا :-D
تا بعد
 
هوای من را داشته باشید و کاری کنید تا من هم هوایتان را داشته باشم
من - ارادتمندتان - جودی

| | |
Miss

همان دوم آگوست
بابا
همین الآن دیدم داستانی را که چند وقت پیش خوانده بودم،هنوز روی Desktop مانده.گفتم شاید بد نباشد بعد از آن ماجرای خسته کننده کمی بخندید:
 
       
        دفتر خاطرات یک دوشیزه
آنتوان چخوف

13 اکتبر: بالاخره بخت، در خانه‌ی مرا هم کوبید! می‌بینم و باورم نمی‌شود. زیر پنجره‌های اتاقم جوانی بلند‌قد و خوش‌اندام و گندم‌گون و سیاه چشم، قدم می‌زند. سبیلش محشر است! با امروز، پنج روز است که از صبح کله‌ی سحر تا بوق سگ، همان‌جا قدم می‌زند و از پنجره‌های خانه‌مان چشم بر نمی‌دارد. وانمود کرده‌ام که بی‌اعتنا هستم.

15 اکتبر: امروز از صبح، باران می‌بارد اما طفلکی همان‌جا قدم می‌زند؛ به پاداش از خود گذشتگی‌اش، چشم‌هایم را برایش خمار کردم و یک بوسه‌ی هوایی فرستادم. لبخند دلفریبی تحویلم داد. او کیست؟ خواهرم واریا ادعا می‌کند که «طرف»، خاطرخواه او شده و بخاطر اوست که زیر شرشر باران، خیس می‌شود. راستی که خواهرم چقدر ساده است! آخر کجا دیده شده که مردی گندم‌گون، عاشق زنی گندم‌گون شود؟ مادرمان توصیه کرد بهترین لباسهایمان را بپوشیم و پشت پنجره بنشینیم. می‌گفت: «گرچه ممکن است آدم حقه‌باز و دغلی باشد، اما کسی چه می‌داند شاید هم آدم خوبی باشد» حقه‌باز! … این هم شد حرف؟! … مادر جان، راستی که زن بی‌شعوری هستی!

16 اکتبر: واریا مدعی است که من زندگی‌اش را سیاه کرده‌ام. انگار تقصیر من است که «او» مرا دوست می‌دارد؛ ‌نه واریا را! یواشکی از راه پنجره‌ام، یادداشت کوتاهی به کوچه انداختم. آه که چقدر نیرنگ‌باز است! با تکه گچ، روی آستین کتش نوشت: «نه حالا». بعد، قدم زد و قدم زد و با همان گچ، روی دیوار مقابل نوشت: «مخالفتی ندارم اما بماند برای بعد» و نوشته‌اش را فوری پاک کرد. نمی‌دانم علت چیست که قلبم به شدت می‌تپد.

17 اکتبر: واریا آرنج خود را به تخت سینه‌ام کوبید. دختره‌ی پست و حسود و نفرت‌انگیز! امروز «او» مدتی با یک پاسبان حرف زد و چندین بار به سمت پنجره‌های خانه‌مان اشاره کرد. از قرار معلوم، دارد توطئه می‌چیند! لابد دارد پلیس را می‌پزد! … راستی که مردها، ظالم و زورگو و در همان حال، مکار و شگفت‌آور و دلفریب هستند!

18 اکتبر: برادرم سریوژا، بعد از یک غیبت طولانی، شب دیر وقت به خانه آمد. پیش از آنکه فرصت کند به بستر برود، به کلانتری محله‌مان احضارش کردند.

19 اکتبر: پست فطرت! مردکه‌ی نفرت‌انگیز! این موجود بی شرم، در تمام 12روز گذشته، به کمین نشسته بود تا برادرم را که پولی سرقت کرده و متواری شده بود، دستگیر کند.

«او» امروز هم آمد و روی دیوار مقابل نوشت: «من آزاد هستم و می‌توانم». حیوان کثیف!… زبانم را در آوردم و به او دهن کجی کردم!

ضمیمه نامه قبل
ج.آبوت (یک دوشیزه D-:)

| | |
SaIran

اول آگوست
بابالنگ دراز عزیز
 
اگر به زبان آنگولایی خیلی بشود "x" و خوشحال بشود "y"، من x^2.y (بخوانید x دو x = y به توان 2 ضربدر y) هستم.یعنی خیلی خیلی خوشحال!
(نمی دانم چرا هر وقت خیلی خوشحال می شوم چیزی نمی گذارد زیاد احساس خوشحالی بکنم و حس می کنم هرلحظه ممکن است همه چیز خراب شود!!!).دیروز کارهای اداری کارآموزی ام بعد از سه-چهار روز بالاخره درست شد و شنبه صبح قرار است برویم صاایران.درست شدنش ماجرایی داشت که تعریغش خالی از لطف نیست.
بعد از 3 روز بالاخره توانستم آقای "ک"، مدیر گروهمان را پیدا کنم تا با یک امضای ناقابل زیر فرم کارورزی ام، کارم را راه بیندازند. با خوشحالی وصف نشدنی دانشگاه را به قصد انجام ادامه امور بروکراسی!  ترک گفتم و به سمت انقلاب حرکت کردم.پس از x واحد پیاده روی و x تا پرس و جو به مقصد رسیدم و داخل اتاق آقای "ا" شدم.
- بله؟
- برای کارورزی اومدم
- ببینم فرمتو
- بفرمایید
- (پس از تاملی با حالتی که انگار می خواهند مچ کسی را بگیرند گفتند...) برای چی می خوای بری کارورزی؟
- (من هم برای چند ثانیه مبهوت نگاهش کردم.گفته بودند نباید بگویم بجای کارآموزی ولی چون دلیل دیگری نداشتم، با یکی از آن لبخندهایی که وقتی خجالت می کشم تحویل می دهم گفتم...) برای کارآموزی
- (ایشان هم بدون تامل کاغذ را روی میز انداختن و گفتند...) نمیشه خانم
- (من هم مثل آدمهایی که غم دنیا ریخته توی صورتشان ادامه دادم...). ترخدا! من سه روزه فقط برای یه دونه امضاء می رم دانشگاه.حالا که اینو گرفتم شما...
خلاصه از او انکار و از ما اصرار! تا اینکه بالاخره راضی شد به عنوان طرح یکی از درسهایم برایم مجوز صادر کند!
- خب پرینتتو بده
- بله الآن! (بعد هم شروع کردم به زیرو رو کردن محتویات کیف همیشه نا مرتبم و هرچقدر گشتم پیدا نشد که نشد.حدس زدم که کپی پرینتم را توی دانشگاه جا گذاشته باشم.روز سوم بود.برگشتم دانشگاه و کپی را پیدا کردم.
     روز چهارم انقلاب:
روز اولی که برای تحویل فرم کارورزی به جای فرم کارآموزی رفته بودم پیش آقای
 
دوم آگوست
بابا جان دیروز مشغول نوشتن بودم که مهسا وارد شد و نامه ام نیمه تمام ماند.داشتم می گفتم...
     روز چهارم ،انقلاب:
روز اولی که برای تحویل فرم کارورزی به جای فرم کارآموزی رفته بودم پیش آقای "ا"-مسئول ارتباط با صنعت دانشگاه- ایشان با خصومت نسبتا زیادی گفتند که این کار ممکن نیست و آن دوره اصلا به عنوان کارآموزی محاسبه نمی شود.و به من گفتند که مگر چه از این همه بچه که برای 2-3 واحد یک ترم ثبت نام کرده اند کم داری؟
روز بعد که همان روز چهارم فعالیت من بود، فهمیدیم ورقه من که روز قبل تحویل ایشان داده شده بود، گم شده و بعد از ورود حدود نیم ساعت پیدا شد! آقای "ا" که دید قیافه ی من چیزی از x استرس کم ندارد گفت:
- ترسیدید؟ می خواید بگم چایی بیارن؟
- نه ممنون! فقط کلی نذر کردم! (نذر را با همین ذ می نویسند دیگر؟ D-:)
خلاصه! کارمان را با مهربانی ادامه داد و بعد از کلی اینور آنور رفتن و امضاء گرفتن برای انجام آخر کار برگشتم پیش خودش.2 ورقه جدا کرد و به من داد و با خنده رویی گفت موفق باشی.توی همین هفته برو صاایران و بده این ورقه رو (نمی دونم چیکار) کنن و بیارش پیش من
من هم که از قبل دیالوگم را حفظ کرده بودم برای جلب دلسوزی آن بنده خدا ادامه دادم:
 - ببخشید میشه یه چیزی بگم؟
- بفرمایید
- همه به راحتی از پس هزینه های دانشگاه آزاد بر نمیان که بخوان واحد اضافه بگیرن و...(بحث کمی ادامه پیدا کرد و آقا گفت:...)
- خب وقتی میرید اونجا براشون توضیح بدید که تاریخ رو توی مدت کارآموزیتون بزنن تا این دوره به عنوان کارآموزی حساب بشه
- ببینید، من صادقانه گفتم که کارورزی رو به جای کارآموزی می خوام برم.خیلی ها یا به دروغ می گن برای یه درس می خوان برن یا اصلا نمی رن و فقط یه امضاء می گیرن.(باز هم بحث کمی ادامه پیدا کرد و آقا گفت:...)
- شما اصلا نگران نباشید.خودم میام صحبت می کنم تا تاریخ رو توی مدت کارآموزیتون بزنن
ببینید بابا!
نمی دانم این وسط چی داشت تغییر می کرد ولی هرچه بود خوب بود.آخر هم قول داد همان جایی که کارآموزی می روم اگر فعال باشم برایم کار دست و پا میکند
انگار آرزوهایم دارند محقق می شوند!(جمله درستی است؟ D-: )
خیلی حرف زدم
حرفهای دیگری هم دارم ولی بیشتر از این سرتان را درد نمی آورم
 
تا بعد
X به توان بینهایت ارادتمند
ج.آبوت

| | |