جمعه 2 سپتامبر
بابالنگ دراز عزیزم
چند روزی است که خبر مریض شدن "آبی" مادربزرگ مامان به گوشمان رسیده است. هرچند خبر عجیب و غافلگیر کننده ای نبود اما از روزی که این خبر به خانه ی ما آمد وضعیت خانه یک جورهایی زرد است(شاید هم نارنجیست!!!)
مامانِ تازه از سفر برگشته تصمیم گرفتند دوباره به سفر بروند و من و مهسا - که تنها بهانه ی مسافرتهای به سمت جنوبِ عیدهایمان آبی بود - می خواهیم او را ببینیم.
بغض مامان این روزها خیلی نازک شده و زود می شکند. بابا که می خواهد تنها بماند، ناراحت و کم حوصله شدند. مهسا دل توی دلش نیست و من هم... نمی دانم!
چه روزهای عجیبی اند این روزها بابا!...
نمی دانم چرا! هربار که تصمیم گرفتم برایش دعا کنم، چیزی مانعم می شد. تا همین پارسال، هر بار که حرف مرگ می آمد، آبی می خندید و می گفت: "ننه من نمی خوام بمیرم". شب ها وقتی خواب می دید یکی از اقوامِ از دنیا رفته(که معمولا شوهرش بود)، آمده تا ببردش، در را توی خواب به رویش می بست و فرار می کرد.
اما یک سالی است که آبی مثل قبل نیست. صدایش خش دار شده و قلبش مثل گنجشک تند تند می زند. آنقدر تند که حتی از پشت لباس ململش هم پیداست...
چشم هایش کم شو شده و ما را فقط از روی صدا می شناسد. گوشهایش به تیزی قبل نیست.ولی الحمدلله حواسش مثل همیشه سرجایش است...
توی این یک سال اخیر، آبی انگار انتظار مرگ را می کشید. مدام ناله می کرد و سختش بود... شاید دارد به آرزویش می رسد ولی...چقدر سنگدلم بابا!
مامان می خواهد مانتوی مشکی بخرد. امروز برای کت مشکی اش دنبال دکمه می گشت. خانه ی مامان بزرگ اینها، این روزها خیلی شلوغ است. انگار فامیل تازه یادشان آمده که در این خانه خانم مسنی هم زندگی می کند. دایی محسن کار و زندگی اش را رها کرده و برای دیدن آبی رفته! گریه هایش آبی را متعجب ناراحت می کند. بنده خدا انگار از هیچ چیز خبر ندارد. دایی احسان هم درسش را ول کرده و به دیدن آبی رفته! انگار همه دارند برای اتفاقی که هنوز نیفتاده آماده می شود ...
حدود دو ساعت بعد
الآن حدودا" 45 دقیقه است که خیلی چیزها عوض شده. دایی محمد تماس گرفت. صدایش خیلی جدی و مضطرب بود. حال آبی را پرسیدم. گفت مامانت اونجاست؟ سوالم رو دوباره تکرار کردم و او هم همان جواب را تکرار کرد. گوشی را به مامان دادم. مامان پرسید: "آبی فوت شده؟". دایی گفت که حالش خوب نیست. سوال های مامان تخصصی تر شد. درباره ی هوشیاریش پرسید و دایی گفت که سطح هوشیاریش پایین است و اینکه باید زودتر خودمان را برسانیم.
حالا لباس مشکیِ بابا اتو شده است.بابا هم تصمیم گرفته با ما بیاید. من و مهسا هم کمدها را ریخته ایم بیرون تا تیره ترین لباس ها را انتخاب کنیم. عجله ی مامان هم برای پیدا کردن لباسهای تیره بیشتر شده است. مهسا پیشنهاد داد که شاید اتفاقی نیفتد. بهتر است لباسهای روشن هم ببریم. یک دست لباس روشن هم برداشته ایم. وقتی می خواهیم از اتفاقی که ممکن است بیفتد صحبت می کنیم، از شرم پوزخند تلخی روی لبهایمان می نشیند. انگار دیگر حواس آبی مثل قبل جمع نیست!...
3 سپتامبر 11:45
بابای خوبم
همین الآن شاگردم رفت و من منتظرم، 12:30 بشود تا راه بیفتیم. وقتی حدود 9:30 امروز از دانشگاه برگشتم، چشم های مامان مثل زمان بیماری من شده بود. فهمیدم آنقدر گریه کرده اند که زیر چشمشان پف کرده است. بابا توی آشپزخانه مشغول شستن ظرفها بود!!! جو خانه دستم آمد.
چند دقیقه ای می شد که با دایی صحبت کرده بودم. دایی گفت که آبی مثل دیشب است.
هنوز جای شکرش باقیست...!
3 سپتامبر 14:20
الآن حدود 14:20 است و ما در حال حرکت هستیم. لهجه ی هم سفری های جهرمی مان را می شنویم. قند توی دلمان آب می شود.مهسا جوگیر شده و شروع کرده است به جهرمی حرف زدن. هوای اینجا خیلی گرفته و خفه است. مهسا می گوید " جهرمی ها به خفه است می گویند 'خفه یه' و شیرازی ها می گویند 'خفن'!
چهار تایی از خنده ریسه می رویم...
(5 کیلومتری شیراز بودیم که مامان بزرگ تماس گرفتند. خواستند گوشی را به بابا بدهم. مهسا خواب بود. نگاه من و مامان به صورت بابا بود تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده است -شاید بهتر است بگویم اتفاقی افتاده است یا نه! - بابا می گویند اِ! باشه می آییم.باشه!...)
سه شنبه شب!
ساعت 8:14 است و دات ماتریکسِ بالای سر راننده دمای بیرون را 12 درجه ی سانتی گراد نشان می دهد. شب است. تاریک... و آسمان، آسمان کویر است.دب اکبر، دب اصغر، خوشه ی پروین و جوزا و ...توی آسمان آنقدر تنگاتنگ ستاره های دیگر قرار گرفته اند که به آسانی نمی توان تشخیصشان داد.چند دقیقه پیش یک شهاب هم دیدم که خیلی زود محو شد. آنقدر زود که نگذاشت بفهمم توهم بوده یا واقعیت! مهسا که در صندلی سمت راستم نشسته است، خوابیده بود. همین الآن بیدار شد و از اینکه دارم توی تاریکی برایتان می نویسم عصبانی شد بابا!
طرز خوابیدن مهسا خیلی وحشتناک است. اکثر اوقات با دهان باز می خوابد و من هر از چند وقت دستم را زیر بینی اش می گیرم تا مطمئن شوم هنوز نفس می کشد! من و مهسا امروز ظهر با اتوبوس به طرف تهران حرکت کردیم. اتوبوس آنقدر خلوت است که در بیشتر صندلی های دو نفره ، یک نفر دراز کشیده است.
بابا جان!
هیچ حس شاعرانه ای برای توضیح طبیعت تاریکی که از پنجره ی بزرگ اتوبوس می بینم را ندارم.حیف!
کوه ها هم به رنگ آسمان در آمده اند. آنقدر سیاه که تصور می کنی نقاش طبیعت! با قلم مویی، کمی رنگ قهوه ای تیره به بعضی از جاهای آسمان کشیده است(نقاشی اش خیلی شبیه شماست بابا (-; )... وهم و تاریکی چنان در هم تنیده اند که مدام تصور می کنم که اگر بیرون بودم و ماشینم خراب می شد چکار می کردم!
الآن ساعت 5 است و من باز هم از خواب پریده ام. راننده سرعتش را خیلی زیاد کرده. در آسمان سمت راستم، بالای بالا، ستاره ی قطبی مثل همیشه پررنگ! و یک ستاره ی خیلی خیلی ریز، سمت شمال غربی اش. آنقدر کوچک است که نمی توانم تشخیص بدهم خطای چشم است یا واقها خبری آنجاست! و درست زیر آن، به فاصله ی 30- 40 سانتی از دید من، هلال ماه قرار گرفته ،آنقدر پایین که گه گاه پشت کوههای کوچک کنار جاده گم می شود. فوق العاده است!
بچه تر که بودم، هیچ چیز نمی توانست حواس من را از نگاه کردن به ماه منحرف کند ولی الآن امان از این دکل های برق! درس قدرت این ترم بدجوری دارد کار خودش را می کند.
چراغ های جاده انتظارمان را می کشد. مارپیچ بالا رفته اند. مثل Z !
یاد چراغهای دانشگاه آزاد که روی کوه دماوند چیده شده اند می افتم. با هر تکان مهسا، دفترم را جمع می کنم که مبادا بیدار شود و دعوایم کند. به نظر می رسد 41 کیلومتری قم هستیم. تابلوی آبی رنگ سمت وسط جاده 41 را نشان می دهد و یکی از این مغازه های "سوهان پسران" کنار جاده یعنی قم!
گمان می کنم - همانطور که حدس زده بودم - مهسا به مدرسه اش نرسد.
بابا! راستی خانه ی شما کجاست، بعضی ها می گویند که شما فقط یک خانه دارید و آن هم در عربستان است. بعضی ها می گویند چند تا خانه دارید و من فکر می کنم بی نهایت خانه دارید!
دل من یکی از آنهاست، هرچند مرتب به این خانه سر نمی زنید.(خودشیرینی از این بیشتر دیده بودید؟ ;-) )
بابا بزرگ امسال حرف های عجیبی می زدند.(عجیب یعنی از ایشان بعید بود!) می گفتند سلام یعنی بابا. حالت چطوره یعنی بابا! همه ی چیزهای خوب یعنی بابا... بابا! چه کار کرده اید که همه اینقدر شما را دوست دارند؟ مهره ی مار دارید؟ به من هم می دهید؟
تبلیغات بزرگ LG،Nokia، سامسونگ و رادو-ی کنار جاده، من را یاد تهران می اندازد. پس در جاده ی قم - تهران هستیم.
هرچند مناره های طلایی مرقد امام از دور پیداست ولی ساعت 5:33 را نشان می دهد و این یعنی شمارش معکوس 1:27 دقیقه ای برای مهسا شروع شده است!
از چند کیلومتری عوارضی صف اتوبوس ها، باز هم سرعت ماشین را می گیرد. احتمال می دهم 30 دقیقه معطل شویم (بابالنگ دراز عزیز! اگر آمارِ احتمال دادن های من را بگیرید متوجه می شوید که تا چه میزان در این درس مهارت دارم!).
بابا جان! صبح ها فلق است که می زند یا شفق؟ همان الآن زده است و تنالیته ای از رنگ های ارغوانی تا نارنجی و نارنجی تا آبی را بوجود آورده است. تعجب می کنم چرا چیزی به اسم سبز توی آسمان می بینم. (شما می دانید؟) انگار زرد چوبه ی آسمان ته نشین شده است (چه حس شاعرانه ای D-:)