بابا کیه؟ صندوق پستیم
Am Blind!

جمعه ، نوردهم اکتبر
 
بابا! چند روز پیش، طبق معمول کلاسم دیر شده بود. داشتم با عجله برخلاف حرکت ماشین ها از کنار خیابان عبور می کردم. سمت چپم ماشینها پشت سر هم استاده بودند. یکدفعه یک تاکسی با فاصله ی چندسانتیمتری ام ایستاد .در تاکسی جلوی من باز شد و آقایی از آن بیرون آمدند.همانطور که با عجله روی خیابان دنبال جای خالی می گشتم ،منتظر ماندم آقا خودش را کنار بکشد تا من رد شوم. صبر کردم ولی حرکت نکرد. با عصبانیت سرم را بالا آوردم.
دیدم نابیناست...
سعی کردم بدون آنکه حتی صدای نفسم را بشنود از کنارش رد شوم
بابا جان! تسلیم!
دیگر بی خود از کاه هایی که به من دادی، کوه نمی سازم
 
دوستدارت
ج.آبوت
پ.ن:فکر که می کنم، می فهمم که من نابینا هستم.چون داشته هایم را نمی بینم و منتظرم تا نداشته ای پیدا کنم و آن می بینم...

| | |
0 نظر:

Post a Comment

«« برگرد به صفحه‌ی اصلی