بابا کیه؟ صندوق پستیم
MrP!

بابای خوبم سلام
امروز 11 سپتامبر است که برایتان می نویسم.درست همین حالا به خانه رسیده ام. برعکس روزهای قبل آنقدر خسته ام که حتی نای شام خوردن را هم ندارم. بی موقع برایتان می نویسم؟
راستش را بخواهید ناراحتم و دلم به اندازه ی دنیای کوچک خودم گرفته است. امروز آقای "پ" حرفی زد که ته دلم را سوزاند. فکر کردم بهتر است ناراحتی ام را پیش شما بگذارم و بی - خیالش شوم.چون در غیر این صورت آقای "پ" تا آخر کارآموزی اش روی خوش از من نخواهد دید!
داشتیم با بچه ها لحیم کاری می کردیم.از شانس بد من هم، همه ی پسرهایمان استریلیزه اند!!! داشتند دنبال یک چیزی می گشتند که روغن لحیم را با آن به سیم ها بمالند که من دستم را روغنی کردم و به سیم ها زدم. آقای پ یک حرفی توی این مایه ها زد که "من اینجوری خوشم نمی یاد".فکر کردم منظورش این است که کار باید اصولی انجام بشود و گفتم
- اتفاقا یه همکاری دارم مثل شماست. اصلا آبمون با هم تو یه جوی نمی ره! راستی منظورتون چی بود؟
- نه، منظورم این بود که جالب نیست یه دختر جلوی چهار تا پسر دستشو بکنه تو روغن!
...
همین! :-(
بابا جان... کمکم کن تا بتوانم آدم ها را راحت ببخشم.درست مثل تو که هر بار که اشتباه می کنم، باز هم من را می بخشی!
دوستت دارم
خانم آبوت

| | |
0 نظر:

Post a Comment

«« برگرد به صفحه‌ی اصلی