جمعه 25 آگوست
شب
بابای خوبم سلام
این روزها مثل خیلی روزهای دیگر آنقدر سرشار از محبت های شما هستم که نمی دانم چه کار کنم.شاید هم بدانم ولی چون دخترخوانده ی خوبی نیستم کاری نمی کنم.
بابا دلم برایتان تنگ شده است. خیلی زیاد. برای فکر کردن به شما.حرف زدن با شما. حتی اگر مثل همیشه جوابتان را نشنوم...
این روزها از صبح زود تا نیمه شب بیرون از خانه ام. همانطور که گفتم برای کارآموزی می روم صاایران! جایتان خالی، همه چیز آنجا عالی است.تنها بدیش این است که وقتی به خانه می رسم دیگر وقتی برای خودم ندارم. درحال حرف زدن خوابم می برد و صبح که بیدار می شوم می بینم با لباسهای شب پیش خوابیده ام.
شبهای اول مامان به مهسا می گفتند که زود بساط شام را آماده کند تا من بخورم و بخوابم. شام که خوردیم من رفتم پیش کامی جان. مامان فکر کردند رفته ام بخوابم و بلند پرسیدند: "جودی خوابیدی؟"
من هم جواب دادم: "خواب؟ اگه الآن بخوابم پس کی زندگی کنم؟!"
روزهای اول زندگی ام دو بخش می شد.بخش بزرگتر زنده مانی و بخش خیلی کوچکتر زنده گانی!
دیدیم اینجوری نمی شود. آن بنده خداهایی که با تن خسته و خواب آلود نصفه شب می رسند خانه و تازه باید شام درست کنند و به بچه کوچکشان املا بگویند و لباسها و ظرفهای کثیف را بشورند! پس کی زندگی می کنند؟ دیدم ذهنم هنوز خراب است. برای زندگی ام اولویت قرار داده ام.
مثل قدیم ها! یادتان می آید؟ می گفتم تمام زندگی از بعد از کنکور شروع می شود. چند سال بعد زندگی از روزی شروع می شد که کار پیدا کنم.بعد از آن زندگی از وقتی شروع می شد که استقلال مالی داشته باشم .تا همین چند وقت پیش زندگی از زمانی شروع می شد که درسم تمام شود و حالا!... زندگی برایم وقتی بود که در خانه باشم...(و این یعنی خیلی بد.موافق نیستید؟)
سعی کردم چیزی را تغییر بدهم.
چیزی مثل اینکه همیشه لذت ببرم. می خواهم مثل خیام، پیرو فلسفه لذت باشم. (نمردیم و فیلسوف هم شدیم :-D)
حالا برای خودمان کلاس میکرو گذاشته ایم. آقای پورمند بنده خدا را مجبور کردی ایم هر روز حدود یک ساعت برایمان درس بدهد و چه عالی هم درس می دهد. می خواهم از این به بعد صدایش را ضبط کنم. دوست دارید برایتان بفرستم؟
یکی از مسئولانمان یک خانم 20 و اندی ساله است.فامیلی سختی دارد. نفر سوم علم و صنعت! که دارد فوق لیسانس می خواند. فکر می کنید حقوقش چقدر است؟ باورتان نمی شود...حقوق پایه اش حدود 300 و اندی است و این یعنی فاجعه!
روز اول خیلی ناراحت بودم. برایم سخت بود ببینم مردهایی که هرکدامشان یک زندگی را می چرخانند از صبح تا شب کار می کنند و خسته و خواب آلود به خانه می روند و تنها با 300-400 تومان زندگی شان را می چرخانند. بابا می گوید 300-400 تومان فقط پول خورد و خوراک ماست! داشتم با بابا(شما را نمی گویم ها ;-D) با ناراحتی صحبت می کردم و دنبال یک جواب می گشتم که اینها چه می خورند و چجوری زندگی می کنند که بابا جواب داد:"تو غصشون رو نخور! بابالنگ دراز داره خرجشونو می ده" و یکدفعه مثل اینکه آب یخ ریخته باشند روی سرم ،جا خوردم.حق با بابا بود. می بینید چه ساده گول خوردم بابا(اینجا شما را می گویم)؟
بهتان قول داده بودم که تا شما را دارم آب در دلم تکان نخورد ولی باز هم خورد. آن ها هم شما را دارند و تا شما را دارند نباید آب در دلشان تکان بخورد! کاش با این اصل ساده و شیرین بزرگ می شدیم و جوری یادمان می ماند که هیچ وقت آب در دلمان تکان نمی خورد...
حالا!
داشتم از آنجا می گفتم
کار ما بسته بندی کنتور برق است و از آنجایی که خیلی به الکترونیک مربوط می شود !!! ما را انداخته اند اینجا!
روز اول پروگرام کردن را به ما یاد دادند و بسته بندی را!
روز دوم پلمپ باز کردن و پلمپ بستن را!
می بینید؟ هر روز بهتر از دیروز a(دینگ دینگ)
از روز اول خراب کاریهای من شروع شد.برای پروگرم کردن کنتورها باید با برق 220 ولت شهر کار کنیم و این یعنی خطر مرگ (N) D-:
من هم فاز و نول را به هم وصل کردم و جرقه کرچکی بوجود آمد. فاطمه دوست تازه ام ترسید و پرید عقب و من که از این کشف جدیدم ذوق زده بودم داشتم به دو سر سیم سوسماری که دستم بود نگاه می کردم. از بعد از آن روز نوبتی شد. فاطمه و من یک روز در میان خرابکاری می کنیم. فکر می کنم روز سوم بود که سیم سوسماری متصل به برق شهر از دست فاطمه افتاد روی کنتوری که به سر دیگر وصل بود و یکدفعه زیر میز آتش گرفت.صدای نسبتا بلندی(مثل صدای انفجار گاز) بلند شد. آتش درست زیر پای آقای پورمند بود.آقای رحیمی داد زدند و گفتند برق رو بکــــــــــــش و آقای پورمند در یک عملیات محیرالعقول(اشتباه می گویم،نه؟) مثل تارزان (ببخشیدا!) به سیمی که از بالا وصل بود آویزان شدند و سیم را کشیدند.
آتش را خاموش کردند. یکی از این رابط هایی که سیم تویشان جمع می شود سوخت. فردای آن روز هم، من این کار را تکرار کردم و چون از روز قبل سعی کرده بودند ایمنی را رعایت کنند فیوز سوخت!
فردا یکدفعه دیدید جودی هم سوخت و بی جودی شدید ها بابا!
باید بروم یک عکسِ مامان(کنایه از عکس خیلی...نمی دانم! خودتان می دانید دیگر؟) بگیرم تا وقتی مُردم بگذارندش توی حجله.
زیرش می نویسند. دوشیزه ناکام مرحومه مغفوره جودی آبوت (احترام بگذارید :-D)
مهسا می گوید هرچقدر تویش خنده رو تر باشی بیشتر دلشان برایت می سوزد و می گویند آخه...
خیلی حرف زدم
هنوز از ناهارها و همکاران خنده-روی آنجا، کارخانه صنام و وضعیت صنعت ایران برایتان نگفته ام.(همان بهتر که درباره آخری چیزی نشنوید!)
راستی شدیدا، درحال کتاب خواندنم. یک کتاب خوب را تازه تمام کرده ام.درباره ی هر کتابی که خواندم برایتان ننویسم، از این یکی نمی توانم بگذرم
تا بعد که وقت بیشتری داشته باشم
ارادتمند همیشگی
مهندس جروشا آبوت(می بینید خود تحویل گیری تا کجاست؟ D-: )