شنبه! 21 جولای
بابالنگ دراز عزیز
چند وقت پیش، شاید کمی مانده به امتحان هایم بود که حس شدید خنگی سراپای وجودم را فراگرفه بود.از بعد از ورود به دانشگاه آزاد، کسی دیگر من را جدی نمی گیرد.تنها کسی هم که گهگاه تعریف مختصری می کند مهساست که احساس می کنم چون چیزی درباره ی موقعیتم نمی داند من را خیلی برای خودش بزرگ می کند و سعی می کند با همان دلم را خوش کند.
همین باعث شد به فکر آقای "د" بیفتم.معلم گسسته پیش دانشگاهی!
آقای "د" تنها کسی بود که فکر می کرد من شاید کمی بیشتر از سر سوزن هوش، دارم و تشویقم می کرد تا از آن استفاده کنم. خیلی دوست داشت ببیند من چگونه تمرین هایی را که می دهد حل می کنم.برای همین همیشه بالای سرم می ایستاد تا به چیزهایی که می نویسم نگاه کند.من هم می گفتم "آقای د.....(آخرش را کمی می کشیدم، یعنی لطفا بروید نگاه نکنید!)" ، می گفت "بچه ها! اگر بخوایم جودی کنکورشو خراب کنه باید به مراقبه بگیم بیاد بایسته بالای سرش! " (بنده خدا نمی دانست بی- مراقبِ بالای سر هم من کنکورم را خراب می کنم!).یادم می آید یک روز هم برای یکی از مسئله هایش جایزه گذاشته بود و چون من حلش کردم برای تمام بچه های کلاس از آن شکلاتهای خارجی بسته ای خرید D:
همین باعث شد تا در به در اسم آقای "د" را Search کنم تا شاید ایمیلی چیزی پیدا کنم.
اسمش یادم نمی آمد و همین خیلی آزارم می داد.چند روز حتی توی خواب هم درباره ی اینکه اسم آقای "د" چه بود، فکر می کردم.تا اینکه یک روز صبحِ خیلی زود،بعد از یک Search خیلی خسته کننده و بی نتیجه! کارهایم توی اینترنت تمام شدند و کامی جان را خاموش کردم و یکراست رفتم توی تخت تا ادامه ی خوابهای شب پیش را ببینم.باز هم شروع کردم به فکر کردن:
رضا د... علی د... حامد د... حسین د... بابک د... خلاصه هرچی اسم پسر به ذهنم می رسید کنار "د" چیدم تا بلکه جوابی بگیرم تا اینکه رسیدم به ......... کیوان د...!خودش بود...
از خوشحالی توی خودم جیغی کشیدم و باز هم پریدم پشت کامپیوتر تا "کیوان د" را Search کنم.تا اینکه پس از پیگیری های مستمر موفق به کشف پروفایل 360 ایشان شدم.
شاگردهایش چند تا چیز برایش نوشته بودند و مطمئن شدم که خودش است.از قضای روزگار یک پست هم زده بود که براثر آن، شاخ های من تا صبح آن روز ، لحظه به لحظه درازتر می شدند.
توی پست از معشوقه 15 سال پیشش نوشته بود که یک روز سر میدان ونک با ایشان قرار می گذارد.قرار بر این بوده که جلوی چشم شوهر و بچه ی خانم معشوقه ،ماشین آقای "د" بایستد و خانم معشوقه بپرند توی ماشین و ماشین تا پارک ارم؟! برود و آقای "د" تا آنجا لام تا کام حرف نزند ،چون خود خانم معشوقه همه چیز را برایشان تعریف می کند.
آقای "د" بیچاره زودتر می رسند و آنقدر ماشین را جلو و عقب می کنند که بوق همه ی ماشین ها در می آید. هرچقدر می ایستند کسی نمی آید.تنها چیزی که نظرش را جلب می کند خانم نسبتا چاقی بوده که درحالیکه از خیابان -به همراه شوهر بچه به بغلش- رد می شود، شانه ی شوهرش را گاز می گیرد، به آقای "د" نگاهی میکند و پوزخندی می زند(چشمکش را یادم نیست می زند یا نه D:). وقتی مدت ها از آن ساعت می گذرد و کسی نمی آید، آقای "د" راه می افتند و بناچار می روند و فکر می کنند که چقدر آن خانم شبیه معشوقه 15 سال پیششان بوده!
خودشان نوشته بودند شاید می خواسته دلشان را بسوزاند.من که سر از سروته این داستان در نیاوردم.بابا! شما آوردید؟!
امیدوارم این آقای "د" هم بالاخره توی زندگی اش به آرامش برسد.
یادم می آید آن روزها خیلی سعی می کرد ما را نسبت به چیزهای تکراری توی ذهنمان مشکوک کند. از پیمان عقبه گرفته تا یهودیت و همه چیز را به زیر سوال می برد.یک جورهایی به نظر خودش نهیلیست بود.تا اینکه یک روز -که گمان می کنم توی ماه رمضان بود- صدای اذان آن آقاهه که خیلی ها دوست دارند(
آقای "د" به محض شنیدن صدا درسشان را قطع کردند.به یک نقطه روی زمین نگاه کردند و جوری که پیدا بود بغضشان بدجوری گرفته، گفتند:
بچه ها!
من هر کاری می کنم ، می بینم نمیشه بیخیال خدا شد!
ارادتمند شما
ج.آبوت
خیلی دوست دارم بدانم الآن چکار می کنند.شما می دانید بابا؟ آخه فکر می کنم ایشان هم تحت سرپرستی شما باشند.درست است؟