صبح جمعه
بیست جولای
بابا لنگ دراز خوبم
این روزها دنبال پانزده دقیقه وقت ناقابل بودم تا برایتان نامه بنویسم، ولی نمی دانم چرا هیچ پانزده دقیقه ای وقتش را به من نمی داد! نمی دانم دیروز بود یا امروز که داشتم دوستانم را در ذهنم مرور می کردم تا بعد از مدت ها اگر فرصت کردم سراغی ازشان بگیرم.Javier هنوز مشغول خرخوانی بود. Robin سرش خیلی شلوغ است.بعد از اینکه با Michael به هم زدند Status های عجیب و غریبی می نویسد. Mikey در ژاپن در حال خوش گذرانی است و می گوید، همانطور که او دخترهای ژاپنی را دوست دارد آنها هم دوستش دارند (به Mike سفارش کردم، به قول عمه جان! حتما یکی از آنها را تور کند!!!).Butler جواب ایمیل هایم را نمی دهد و گمان می کنم هنوز در غم از دست دادن دوست دخترش دپرس است. John هم که همیشه Online است ، ولی مدت هاست که از Bill خبری نیست...
بابا! شما می توانید برایم پیدایش کنید؟
داشتم فکر می کردم که Bill کجا می تواند باشد و چکار دارد می کند.هنوز کارتن خواب است یا به آرزویش رسیده و برای خودش رستورانی دست و پا کرده و آنقدر سرش شلوغ است که وقت ندارد مثل قبل دوستانش را از وضعیت کاری اش مطلع کند، که یاد یکی از حرف هایش افتادم.
یک روز داشتیم صحبت می کردیم.به Bill گفتم: "خب! من باید بروم تا با بابالنگ درازم Chat کنم"
Bill گفت: کاش بابالنگ دراز توی اینترنت Online بود
خیلی حرف جالبی به نظرم آمد، تا اینکه شما، اینجا، Online شدید...
قبلا فکر می کردم اگر شما اینجا باشید هر روز بهتان ایمیل می زنم، ولی انگار اینجوری نشد و الآن روزهاست که شما را از خودم بی خبر گداشته ام
همین باعث شد تا دیگر دنبال پانزده دقیقه نگردم و اولویت پانزده دقیقه هایم نامه نوشتن برای شما باشد.
خوب هستید؟
بابا
دیشب، شب آرزوها بود و من کلی آرزو برای دیشب داشتم.ولی متاسفانه از خستگی-شاید زودتر از دیگر اعضاء خانواده- خوابم برد.
چند وقت پیش سینما 4 یک برنامه ی -شاید به نوعی برای بعضی ها جدید- پخش کرد که با دیدن آن ،بخشی از خاطرات کودکی برایم تکرار شد. برنامه فیلم مستندی درباره آرزوها بود و می خواست این دید را به بیننده القاء کند که شما با فکر کردن به آرزوهایتان به آنها خواهید رسید.با فکر کردن به اینکه پولدار شده اید، پولدار می شوید و با فکر کردن به اینکه خوشبخت می شوید ، خوشبخت خواهید شد و... (یاد روانشناسس درون شرکتی مان افتادم که می گفت اگر آرزوهایت را بنویسی، حتی اگر خودت یادت برود، ناخودآگاهت آن آرزوها را دنبال می کند ).
آن روز فکر کردم، خب! بهتر است مثل کودکی هایم آرزو کنم و آرزو هایم را باور کنم.شروع کردم به تکرار آن چیزهایی که شاید فکر می کردم خوب است داشته باشم:
من موفق می شوم.من پولدار می شوم.من یک کار خوب پیدا می کنم.موقعیت شغلی ام روز به روز پیشرفت می کند.درآمدم خیلی بالا می رود...
ولی نمی دانم چرا حتی وقتی خودم را توی آن موقعیت می دیدم، احساس خوشبختی نمی کردم.شما می دانید بابا؟
بابا کتاب "سنگفرش هر خیابان از طلاست" را خوانده اید؟ نویسنده کتاب آقای کیم وو چونگ، صاحب کارخانه دوو است.ایشان می گویند آرزو مثل سکان کشتی است و ما آدم ها ناخداییم.اگر آرزو نداشته باشیم مسیر حرکت خود را نمی شناسیم و هرچقدر هم که تلاش کنیم، به مقصد نمی رسیم.
بابا به همین خاطر است که هرچقدر هم که تلاش می کنم احساس می کنم هنوز از سرجایم تکان نخورده ام؟
مثل مورچه ای شده ام که مدام دایره ی زندگی اش را دور می زند
بابا مورچه 6 تا پا دارد؟
یاد آرمینه افتادم که یک چیزهایی می گفت توی مایه های : تلاش نکن! دنیا به طرز احمقانه ای گرد است!
انگار خیلی حرف زدم
شاید 45 دقیقه! :-)
تا بعد
ارادتمند
جروشا آبوت