بابا کیه؟ صندوق پستیم
Psychologist

19:45 AM

بابا جان سلام

 

ببخشید دیر شد(احتمالا برای شما زیاد دیر نشد ولی برای جودی عجولی که می شناسید، یک خیلی طول کشید D:).قرار بود چیز جالبی که چند روز پیش اتفاق افتاد را برایتان تعریف کنم.قول بدهید اگر جالب نبود به روی خودتان نیاورید، چون همانطور که می دانید من اهل ضایع شدن نیستم و خودتان ضایع می شوید (باید من را ببخشید.انگار خیلی زود یخهایم آب شده اند!)

چند روز پیش، فکر می کنم یکشنبه بود که برای انجام چند مسئولیت باید می رفتم پیش آقابالاسرهایم(چند تایشان هم خانم بالاسر هستند ها!).از آنجا که از قبل می خواستم با روانشناس درون شرکتی-مان صحبت کنم و خوشبختانه ایشان هم تشریف داشتند، قرار شد صحبت کنیم.اولین بار بود که با یک روانشناس صحبت می کردم.

راستش مامان زیاد خوششان نمی آمد.قبل از آنکه بروم می خواستند یک جورهایی مانع شوند.مثلا می گفتند "می خواهی ضعف خودت را نشان بدهی؟" و بعد از آنجاییکه نمی توانستند بپذیرند دخترشان ضعفی دارد ادامه دادند "یا راه حل؟".و من هم برای اینکه زیرکانه جوابشان را بدهم گفتم "تا ضعفی نباشد که راه حلی نمی خواهد!"(اگر چندان هم زیرکانه نبود می توانید به حساب خودشیفتگی ام بگذارید) (;

رفتم پیششان و گفتم آبوت هستم.ایشان هم گفتند بله، لبخندی زدند و چون از قبل باهاشان هماهنگی کرده بودند بلند شدند, شماره ی داخلی را گرفتند و گفتند:"اتاق جلسه را نیاز داریم" .من متعجب گفتم "ولی مسئله شخصیست" و ایشان هم گفتند "خب اشکالی ندارد!"

داخل اتاق جلسه شدیم.الحمدلله قبلا زیاد آنجا جلسه داشتیم واگرنه کاملا جو زده می شدم.راستش را بخواهید زیاد با این جور مسائل مخالف نیستم، موافق هم نیستم، فکر می کردم تجربه ی جالبی باشد.یا من مچ یک روانشناس را می گرفتم یا مشکلم حل می شد.در هر دو صورت به نفعم بود که خیلی زود دست به کار بشوم و با یک روانشناس صحبت کنم.به نظرم می آید صحبت کردن با روانشناس درست مثل غرغرهاییست که در خانه می کنم.فرقش این است که کسی غیر از یک خانواده آن را می شنود.آن هم با عنوان یک مسئله ی خیلی مهم.مخصوصا وقتی با یک روانشناس حرف می زنی، این را می فهمانی که نگاه قدیمی به روانپزشکها را قبول نداری و همینجوری،الکی روشنفکر می شوی.در هر حال، آدم احساس می کند شخص مهمی است D:

مشکلم را با "عدم توانایی در برنامه ریزی" (یا به قول خودمان تنبلی زدگی و ازین جور مسائل) شروع کردم.ایشان گفتند که این خیلی عادی است و من سعی داشتم نشان بدهم که اصلا عادی نیست.بالاخره هم موفق شدم! مرتب داخل حرفشان می پریدم و مرتب عذرخواهی می کردم.جالب شده بود.مثل آدمهایی شده بودم که دوست دارند مدام جبهه بگیرند و به طرف مقابلشان بفهمانند که اشتباه می کند D:

از این چیزهایش بگذریم و از چند تا چیز دیگر! نتیجه ی جلسه را در چند بند به حضور شما می رسانم

  • قرار شد در دفترچه ای یک سمت آرزوهایم(هر چند کوچک,خنده دار و ناچیز باشد) را بنویسم و در طرف دیگر موفقیتهایم را بنویسم (موفقیت عبارتست از آرزوهایی که برآورده شده اند!)
  • قرار شد برنامه ریزی کنم!

بابا!حتما تعجب می کنید که جودی شلخته و بی نظم چطور می خواهد به برنامه ریزی تن بدهد.نه؟حق هم دارید.ولی این،با برنامه ریزی هایی که تابحال می کردم خیلی فرق دارد.علت شکست تمام برنامه ریزی هایم را فهمیدم.همیشه برای برنامه ریزی -که معمولا نمی توانست ساعتی هم باشد- سعی می کردم کلی کار خوب را در برنامه ام بگنجانم.کلی از کارهای عقب افتاده و عقب نیفتاده ام! اگر انجام نمی شد فردایش دپرس بودم و ناامید،و می گفتم نمی توانم کارهایم را درست انجام بدهم و آخر هم اصلا انجام نمی دادم.نه عقب افتاده ها را، نه عقب نیفتاده ها را!

این برنامه ریزی جدید - که قرار شد ساعتی هم باشد، یعنی N ساعت برای فلان کار و Nَ  (اِن پریم بخوانید) ساعت برای کار دیگر- خیلی جالب است.به درد آدمهای تنبلی مثل من می خورد که می خواهند منظم بشوند (بابا خودمانیم ها! یک کم-منظم بودن ، از خیلی-صادق بودن هم سخت تر است!).در این برنامه ریزی - فعلا- قرار نیست چیزی به برنامه اضافه یا کم شود.فقط کارهای انجام نشده یی که باید انجام شوند و همیشه نصفه و نیمه در دقیقه ی آخر انجام می شدند،را در آن می بینید.بقیه اش دقیقا مثل همه ی کارهایی که قبل از برنامه ریزی انجام می دادید! اگر ساعت 12 بیدار می شوید، برنامه تان را تغییر ندهید.اصلا لازم نیست به خودتان سختی بدهید (یاد رژیم هایی می افتم که به آدم می گویند هر چه می خواهی بخور، نه بابا!؟ D:).تنها کاری که در این برنامه ریزی مهم است این است که N ساعتی که برای انجام هرکاری در نظر گرفته ای را انجام بدهی.در حقیقت باید فقط یک نظمی به کارهایی که هر روز می کنی بدهی، همین!

برای اینکه اگر یک روز کاری را انجام ندادی ،برای روزهای دیگر انجام-ندادن را ادامه ندهی, می توانی N روز را در ماه مشخص کنی تا آن کار را انجام ندهی.مثلا بگویی در این ماه اجازه دارم 5 روز این کار را انجام ندهم.به همین آسانی!

انگار خیلی حرف زدم

 

 

دوستدار همیشگی شما

جروشای پرحرف

 

پ.ن:بابا! اگر شما هم مثل مامان نگران من هستید، باید بگویم نگران نباشید.جودی با حرفهای روانشناس ها اغفال نمی شود ;)

| | |
1 نظر:
Anonymous Anonymous در ساعت May 8, 2007 at 9:51 AMنوشته

سلام
باز هم مثل همیشه وقتی آمدم و خوندم روحیه گرفتم.خوش به حال بابا که این قدر حرفهای خوشگل و خوردنی براش می زنی.
شیما جون خودم می دونم چند وقتیست خیلی بداخلاقم و حوصله خیچ چی را هم ندارم.توی طالعم هم گفته با خونوادت مهربون تر باش.
به هر حال تو خودشو ناراحت نکن.دوستدارت مهسا

 

Post a Comment

«« برگرد به صفحه‌ی اصلی