بابا کیه؟ صندوق پستیم
Multi-Mail

چهارشنبه نهم می
در خانه
بابا.ل.د عزیز!
 
13:03
تصمیم جدیدی گرفته ام.دیروز دختر خیلی بدی شده بودم.انگار نه انگار که کلاسم ساعت 15:30 تمام شده بود و بعد از آن تا شب بیکار بودم.می شود گفت یک- بند ،هر چند دقیقه یک بار کامی جان را بیدار می کردم و بعد از چند دقیقه او را می خواباندم.دوباره، چند دقیقه ی دیگر ، به بهانه ای دیگر،دکمه ی بیدارباشش را می زدم و پس از چند دقیقه ی ناقابل دیگر دکمه ی خواب باش! احتمالا از دستم خیلی عصبانی است ولی از آنجاییکه می داند چقدر دوستش دارم، دلش نمی آید غرغرکند و من را ناراحت کند.
امروز تصمیم گرفتم تا وقتی که صندوق پستیِ شبانه ام فعال نشده است، نامه ام را در صندوق نیندازم.
این روزها اتفاق خاصی نمی افتد.در خانه باید! مشغول درس خواندن باشم.هنوز برنامه ریزی نکرده ام.شاید حوصله اش را نداشتم.(خوشحال شدید بابا؟).امروز و دیشب داشتم فصل چهارم و پنجم فیزیک 3 را می خواندم.همانطور که قبلا برایتان نوشتم، فردا پنج شنبه، شاگرد دارم.بچه ی بی نوا از کرج می خواهد بلند شود بیاید کلاس فیزیک.می ترسیدم آنطور که باید بر روی مباحث مسلط نباشم و زحمتهایش به هدر برود.درست فصلهایی را اشکال دارد که وقتی بچه-تر بودم از آنها می ترسیدم.وقتی امروز تمام آن دو فصل را خواندم خیلی روحیه گرفتم.می شود گفت به خودم امیدوار شدم.فکر می کردم خیلی سخت تر از اینها باشد! می خواهم بند و بساط آزمایشگاه هم در خانه مان راه بیندازم.مواد لازم برای ساخت یک آزمایشگاه فیزیک 3 برای 2 فصل آخر از قرار زیر است:
  • یک عدد آهنربا(دو تا باشد بهتر است)
  • یک عدد مولتی متر
  • باتری (شاید هم باطری!)
  • کمی مقاومت
  • سیم به مقدار لازم
به همین آسانی! (بابا! این فرضیه که توانایی بسیار زیادی در تدریس دارم، روز به روز دارد در من تقویت می شود.این چیز بدی است؟)
فعلا باید بروم.زود برمی گردم ;)
 
19:36
دیروز همسایه پایینی-مان (در این خانه ی جدید فقط یک همسایه داریم D:) آمده بود بالا.خانه ی ما!
مثل هر روز نبود.لباس بنفش پوشیده بود.چشم هایش برق خاصی داشتند.حمام رفته بود و موهای سفید خاکستری کوتاهش را سیخ سیخ شانه زده بود.مدام لبخند می زد و قربان صدقه ی ما می رفت.درست حدس زده بودیم.مسافری در راه داشت!
خانم همسایه ی ما دو پسر دارد که یکیشان تقریبا هم سن بابای من است(شما را نمی گویم ها!) و دیگری چهار سال و نیم بزرگتر.پسر بزرگتر- که هر روز دو بار با مامانش تلفنی صحبت می کند-آمریکا زندگی می کند و پسر کوچکترش کانادا. (این "زندگی می کند" هم که می دانید به کدام قرینه حذف شده است؟!).دیروز پسر بزرگترش که درمورد سلامتی مامانش نگران شده بود، حوالی نیمه شب به ایران رسید. چراغ خانه ی همسایه ی ما که معمولا زود خاموش می شد، تا ساعتها بعد از شروع شدن روز بعد روشن بود... 
 
22:55
تا چند دقیقه پیش نمی دانستم اینقدر اوضاعم بحرانی است.نمی دانم این ترم چه شده که اکثر استادها تصمیم گرفته اند حال دانشجویان بی نوایشان را با یک امتحان نیم ترم بگیرند! چند دقیقه ای بیشتر نیست که فهمیدم امتحان نیم ترم هفته ی آینده 90% از کل مباحث درسی است، که سر کلاسهایش نمی رفتم!
ولی بابا! می دانی عجیب تر از آن چیست؟ دیگر مثل قبل استرس مانع فعالیتم نمی شود.این را از پشت کامی جان نشستنم می توانی ببینی D:.ولی جدی می گویم.انگار قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد.شده ام مثل دوران بیماری ام(و کمی بعد از آن) که لحظه ای سلامتی را با برای شاد بودن کافی می دانستم.فکر می کنم از اثرات تفکرات روانشناسی آن روز باشد(الآن می توانید نگران باشید بابا! تحت اغفال شدن هستم! فقط امیدوارم حالاحالاها اغفال بمانم!)
 
ممنون تر از همیشه
جودی درسخوان شما

| | |
0 نظر:

Post a Comment

«« برگرد به صفحه‌ی اصلی