دوشنبه
بابای خوبم
این روزها خیلی روزهای عجیبی هستند. اتفاق هایی می افتد که هرکدامشان به تنهایی می توانست، لبخند را از روی لبهایم بردارد، خوابم را زیاد کند، غذایم را کم کند، یکی دو کیلو از وزنم کم کند ،چند تا جوش روی صورتم بوجود آورد... و باعث شود چند روز با آگاهی زندگی نکنم!
وقتی دوستی ناراحت است، وقتی سر پوست کندن خیار! با مهسا بحثم می شود، وقتی مامان مثل همیشه بخاطر اینکه نمی توانم مثل دخترها باشم از دستم عصبانی می شود... ولی آنقدرها که باید، انگیزه ام را برای زندگی کردن از دست نمی دهم،فکر می کنم چیزی درحال تغییر است.
چیزی مثل قول هایی که به شما داده ام .چیزی مثل اینکه باید سعی کنم آب در دلم تکان نخورد.حتی وقتی ناآگاهانه اشتباه می کنم...
بی نهایت دوستتان دارم(امیدوراً! نه مثل دوست داشتن بعضی ها!)
جودی امیدوار
پ.ن:الآن مامان آمد و بوسم کرد و گفت دلش برایم تنگ شده. یک مشکل حل شد :-)
سلام ، چی شده مگه جودی؟
اگه فوضولی نیست یعنی چی مثل دخترا نمی تونی رفتار کنی؟
بعدشم نگران مامانت نباش ، مامانا همیشه بچه هاشون رو دوست دارن
سلام
یعنی غذایی که بهم سپرده بودند نسوزه سوخت!
اونو که می دونم.ولی دوست ندارم "حتی یه لحظه" از من حتی "دلخور" باشن!