بابا کیه؟ صندوق پستیم
Hope

دوشنبه
بابای خوبم
 
این روزها خیلی روزهای عجیبی هستند. اتفاق هایی می افتد که هرکدامشان به تنهایی می توانست، لبخند را از روی لبهایم بردارد، خوابم را زیاد کند، غذایم را کم کند، یکی دو کیلو از وزنم کم کند ،چند تا جوش روی صورتم بوجود آورد... و باعث شود چند روز با آگاهی زندگی نکنم!
وقتی دوستی ناراحت است، وقتی سر پوست کندن خیار! با مهسا بحثم می شود، وقتی مامان مثل همیشه بخاطر اینکه نمی توانم مثل دخترها باشم از دستم عصبانی می شود... ولی آنقدرها که باید، انگیزه ام را برای زندگی کردن از دست نمی دهم،فکر می کنم چیزی درحال تغییر است.
چیزی مثل قول هایی که به شما داده ام .چیزی مثل اینکه باید سعی کنم آب در دلم تکان نخورد.حتی وقتی ناآگاهانه اشتباه می کنم...
 
بی نهایت دوستتان دارم(امیدوراً! نه مثل دوست داشتن بعضی ها!)
جودی امیدوار
 
پ.ن:الآن مامان آمد و بوسم کرد و گفت دلش برایم تنگ شده. یک مشکل حل شد :-)

| | |
2 نظر:
Anonymous Anonymous در ساعت May 14, 2007 at 9:06 AMنوشته

سلام ، چی شده مگه جودی؟
اگه فوضولی نیست یعنی چی مثل دخترا نمی تونی رفتار کنی؟
بعدشم نگران مامانت نباش ، مامانا همیشه بچه هاشون رو دوست دارن

 
Blogger Joodi در ساعت May 16, 2007 at 5:43 PMنوشته

سلام
یعنی غذایی که بهم سپرده بودند نسوزه سوخت!
اونو که می دونم.ولی دوست ندارم "حتی یه لحظه" از من حتی "دلخور" باشن!

 

Post a Comment

«« برگرد به صفحه‌ی اصلی