
یازده - یک - دوهزاروهشت
روزهایی که خیلی سردند!
بابالنگ دراز عزیز
متولی مهربانم
این روزها خیلی زود می گذرند. انگار می خواهند ثابت کنند که چقدر کوتاهند و چقدر زود امتحان های کذایی هر ترم شروع می شوند. زمستان امسال با برف شروع شد. از یک شنبه ی همین هفته (به قول مهسا!) ننه سرما چنان فوتی کرده است که همه چیز سرجایش یخ زده! حتی دل های ما...
زندگی مان یک جورهایی فلج شده است بابا! دیگر حوصله ندارم وقتم را توی اتاق سردم بگذرانم. برای درس خواندن هم که هیچ وقت حوصله نداشتم. کارهای شرکت هم که تمامی ندارند. من مانده ام و چند دست لباس و چند تا شلوار و یک پتوی نه چندان گرم و بی نهایت خواب پریشان!
از آن خواب هایی که مدام آرزو می کنی که ای کاش خواب باشی و چیزهایی که می بینی واقعیت نباشند...
چه خوب هم که نیستند!
روزهای اول بارش برف بود که مهسا مثل بچگی های من جنب و جوش برف بازی امانش را بریده بود ولی من برخلاف اصرار او حوصله نداشتم.هیچ درک درستی از اینکه چرا مثل قبل حوصله ی برف بازی ندارم را نداشتم، تا اینکه یک دفعه اخبار، خبر تعطیلی همه جا! را داد. هرچند برای من زیاد فرق نمی کرد ولی از آنجایی که در هیپاتالاموس مغزم تعطیلی یعنی "خیلی خوب"، از ذوق سر از پا نشناخته و زیر پوست خودم نگنجیده جیغ بنفشی کشیدم و نمی دانستم جوراب را توی دستم بکنم یا توی پایم تا به جمع دونفری بالای پشت بام بپیوندم!(تازه فهمیدم بزرگ شدن = دغدغه = بی حوصلگی!)خودمان را خانه ی نیلوفرجون دعوت کردم .شام!پشت میز نشسته بودیم و مشغول شام خوردن بودیم که یک دفعه نیلوفر گفت: شنیده اید آقای بهجت چی گفته اند؟- نه!- گفته اند: "تا حالا این حرف را به جوان ها می زدم ولی از این به بعد به پیرها هم می گویم که وکیل مهدی می خواهد به نوانخانه سر بزند!"یک دفعه قلبم ایستاد بابا! نفسم بند آمده بود. از آن روز تاحالا یک چیز خیلی بزرگ توی دلم را پرکرده است. چیزی مثل ترس! چیزی مثل بهت! یعنی واقعا مهدی جون می خواهند به نوانخانه سربزنند؟تا قبل از این ،وقتی این حرف که آمدنشان نزدیک است را می شنیدم با خودم می گفتم که خب! یک روز بالاخره آماده می شوم. یک لباس خیلی خوب می پوشم. یک عطر خیلی خوب می زنم.یک دسته گل بزرگ آماده می کنم و به استقبالشان می روم! ولی از آن روز نمی دانم چرا احساس می کنم که خیلی دیر است و وقتی مهدی جون بیاید من را نمی بیند.و من توی اتاقم می مانم و به پیشوازش نمی روم. و ... خیلی چیزها بابا!مهسا می گوید : مردم آماده شدند تا آمدنش را ببینند، ما آماده نیستیم و آمدنش را می بینیم!وای بابا!یاد قیصر افتادم که می گفت:این روزها که می گذرد، هر روزاحساس می کنم، که کسی در بادفریاد می زنداحساس می کنم که مرااز پشت جاده های مه آلودیک آشنای دور صدا می زندآهنگ آشنای صدای اومثل عبور نورمثل عبور نوروزمثل صدای آمدن روز است...روزی که آسماندر حسرت ستاره نباشدروزی که آرزوی چنین روزیمحتاج استعاره نباشدای روزهای خوب که در راهید!ای جاده های گم شده در مه!ای روزهای سخت ادامه!از پشت لحظه ها به در آیید!ای روزهای آفتابیای مثل چشم خدا آبی!ای روزهای آمدن!ای مثل روز، آمدنت روشن!این روزها که می گذرد، هر روزدر انتظار آمدنت هستم!امابا من بگو که آیا، من نیزدر روزگار آمدنت هستم؟...عمو حافظ یک شبه عمو شد!دوش �=8�