بابا کیه؟ صندوق پستیم
Still-Aabi...

جمعه 11:18
11/9/2007
 
بابالنگ دراز خوبم
انگار باز هم یک قلب نقره ای توی آسمان برق می زند!
آبی از پیش ما رفت و آمد پیش شما! پیش شوهر مهربانش و همه آنهایی که دوستشان داشت...
عید امسال بود که آبی با خنده ی مهربان و همیشگی اش، خوابی که دیده بود را برایمان تعریف می کرد.
می گفت توی یک پنج دری نشسته بوده که شوهرش می آید و می گوید که می خواهد آبی را ببرد. آبی به شوهرش می گوید که صبر کند تا آبی آماده شود. آبی از یکی از درهای پنج دری بیرون می رود، در را از بیرون قفل می کند تا شوهرش نتواند آبی راببرد.
انگار همین مسافرت بود که آبی از زیبایی حسرت برانگیز شوهرش تعریف می کرد و اینکه چقدر او را دوست داشته!
"جواهری بود. قدش مث آدِی (دایی) محسنتو بود. گیسوش بلندِ طلایی بود .گیسشو می کرد. خاک عالم بر سر من. لایقش نبودم"
 و ما هم برای اینکه بگوییم در خور شوهرش بوده غلغلکش می کردیم و آبی هم از ته دل می خندید...
اولین شب بعد از فوت آبی مامان نیت کردند که یکی خواب آبی را ببیند. یکی از دختر هایش خواب دیده بود که آبی صورتش را به صورت شوهرش چسبانده. دایی محمد هم خواب دیده بود که یک کبوتر، از بیرون پنجره به داخل خانه نگاه می کند. یک کبوتر دیگر هم توی خانه مدام خودش را به پنجره ی شیشه ای خانه می زند تا از خانه بیرون برود و دایی هر کاری می کند نمی تواند کبوتر را بگیرد...
زندگی بعد از فارغ التحصیلی به این عشقولانگی دیده بودید؟ فکر می کنم یانگوم و مین جانگو هم نتواند بعد از فارغ التحصیلی اینقدر عشقولانه باشند!
 
ارادتمند
جروشا آبوت
پ.ن:بابا جان! این جا خبر ها زیاد است و وقت کم! خیلی زود باز هم برایتان می نویسم

| | |
0 نظر:

Post a Comment

«« برگرد به صفحه‌ی اصلی