بابا کیه؟ صندوق پستیم
Friday

 
9:20 صبح
جمعه، 7 سپتامبر
 
یک هفته بعد...
هفت تا سلام.یکی برای امروز،یکی برای شنبه، یکی یکشنبه ،یکی... و یکی هم برای دیروز که برایتان نامه ننوشتم!
خیلی سخت است که آدم هفته ای یک بار برای بابالنگ درازش نامه بنویسد. توی این یک هفته ، هفت روز برای فراموشی، وقت است و همین می شود که مثل هفته ی پیش، روز آخر که می خواهم برایتان بنویسم همه چیز از ذهنم پاک شده است.
دوست دارم زیاد برایتان بنویسم. هر روز یا حتی روزی چند بار! هرچند یک دختر پرورشگاهی اتفاق مهمی توی زندگی اش نمی افتد که بشود روزی  چند بار از آنها نوشت. یادم می آید وقتی "دنیای شیرین" را نشان می داد (می دیدید؟ همان که دو تا برادر و یک خواهر بزرگتر به اسم شیرین با پدر و مادرشان زندگی می کردند و بعد ها دایی و پسرداییشان همسایه ی دیوار به دیوارشان شدند!؟ شیرین هر شب درباره ی اتفاق های جالب توی زندگی اش می نوشت و داستان، همان اتفاق را نشان می داد)
من هم سعی می کردم مثل شیرین، هر روز درباره ی خاطراتم بنویسم. روزها گذشت و من چیزی برای نوشتن، غیر از سلام و خداحافظ به ذهنم نرسید.کم کم به شیرین حسودیم شد که چرا هر روز یک اتفاق جالب ، تعریف کردنی(پسوند لیاقت است D-:) و بدرد بخور توی زندگی اش می افتد! D-:
منطقی تر که فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که نویسنده و کارگردانند که قصه ها و اتفاق ها را می نویسند و از آن به بعد سعی کردم خودم، کارگردان زندگی خودم باشم (اگر یادتان باشد شما هم نویسنده اش شُدید (-: ).اینجوری قصه ها را آنقدر هیجان انگیز می کردم که دوست داشتم و زندگی ام کم کم حرفی برای گفتن داشت( بابا جان! یک وقت باور نکنید ها! این را فقط برای دلخوشی شما و از سر خودشیفتگی گفتم.همین!)
بگذریم...
شما خوبید؟ حتما هستید...
دوست دارم در این یک هفته ی باقی مانده هر روز برایتان توی کاغذ بنویسم و روز آخر که فرصت پست کردن نامه ام را دارم، همه شان را برایتان بفرستم. موافقید؟
همانطور که فکر می کردم با رفتن اکثر بچه ها، قسمت بدون کارخانه ی صاایران(یعنی همان جا که ما کار می کنیم)، سوت و کور شد.هرچند سعی می کنم نشاط قبل را به جمع برگردانم ولی نمی شود...
زهره قرار بود به ما Matlab یاد بدهد.چند جلسه یی گذشت و برای خودش کار پیش آمد و دیگر نیامد! و آقای پ، همان که می شناسید (اینجوری می نویسم تا اگر احیانا نامه اشتباهی به آدرس دیگری فرستاده شد چیزی لو نرفته باشد ;-) ) هم گفت که بنا به دلایل شخصی دیگر به ما میکرو درس نمی دهد.
چهارشنبه هم، آقای م، دلش برای قسمت بدون کارخانه تنگ شده بود و آمد تا یک سری به ما بزند.
گفتم که روز قبلش، ذکر خیرشان بوده
آقای م گفت: بله، من که غیر از خیر کاری نکرده ام.حالا چی می گفتید؟
داستان (گمان می کنم) روز دوم کارآموزی را برایشان تعریف کردم
     یادتان می آید؟ گفتید حیف دست شما دخترها نیست که این کارهای سخت را می کنید؟ همه اش می خواستید کارهای - به نظر خودتان پسرانه - را خودتان انجام بدهید. وقتی کنتور می آوردیم لبتان را گاز می گرفتید و می گفتید "شما این کارارو نکنیدا! رضا، عادل، زود باشید برید کنتور خالی کنید" یا وقتی سیم توی پیچ کنتوری که به برق شهر وصل بود، گیر کرده بود، می خواستید خودتان درش بیاورید. من هم می خواستم خودم این کار را انجام بدهم.هی شما می کشیدید و هی من می کشیدم و این وسط صدای جیغ فاطمه بود که می گفت "جودی ول کن، خطرناکه". آخرش هم گذاشتم شما بکشید و پیچ را پیچاندید و بدتر شد. به من گفتید "خوشحال باش که من دارم از اینجا می رم.چون ما با هم خیلی لَجیم!".و بعد هم رفتید.
آقای م خندید و گفت:نه بابا! لج که نیستیم. فقط شما یه دختر مغروری و منم یه پسر کله شق!
خلاصه!
آن روز هم گذشت و روزها دارند می گذرند و یک هفته بیشتر به پایان این زندگی جالب، با همه ی خاطراتش نمانده است.
خانم ها قرار گذاشته اند حداقل ماهی یک بار، باز هم دور هم جمع شویم.فکر نمی کنم شدنی باشد ولی هرچه باشد، دوست های فوق العاده ای پیدا کرده ام.
خیلی حرف زدم و وقتتان را گرفتم. فرصت می کنید نامه های تمام یتیم های تحت سرپرستی تان را بخوانید؟
 
تا یک روز بعد و یک خبر دیگر
شاد باشید و ...
ارادتمند
جروشا آبوت 
پ.ن: داشتم ماجرای آذر را برای سالی تعریف می کردم و اینکه چقدر عجیب است که خانواده اش گذاشتند، همان بندرانزلی دفن شود! سالی گفت شاید وقتی توی دریا غرق شده، برنگشته! انقدر برایم سنگین بود که انگار روز اول بود که آن خبر را می شنیدم...

| | |
0 نظر:

Post a Comment

«« برگرد به صفحه‌ی اصلی