بابا کیه؟ صندوق پستیم
Am-A-Girl

پنجشنبه - 13 سپتامبر
3:08 PM
 
بابالنگ دراز عزیز سلام
امروز پنج شنبه است و من در خانه !
دیروز داشتم فکر می کردم اگر پسر بودم دو سه تا شلوار جین داشتم و یکی دوتا هم کتان. کمدم را پر می کردم از تی شرتهای نارنجی و زرد و قرمز و سبزپسته ای و آبی کاربنی! موهایم را از ته می تراشیدم یک عینک هم برای خودم می خریدم! چند تا جوراب ارزان می خریدم و چند تا گران با یک کفش کتانی جالب!
همینطوری غرق در پسری بودم که می خواستم باشم تا اینکه به این نتیجه رسیدم که "حالا که نیستم!"
خیلی وقت ها از این فکرهای بیخود می کنم.می گویم بیخودند برای اینکه بجایشان می توانم خیلی فکرهای مفیدتر بکنم.مثل اینکه "حالا که دخترم باید چجوری باشم!".
شاید هیچ وقت این سوال را از خودم نپرسیده باشم.یا خیلی سوالهای دیگر که کمکم می کنند تا اگر در شرایط غیرمنتظره ای قرار گرفتم چکونه برخورد کنم.بعضی از آدم ها 99% اوقات بهترین تصمیم گیری و رفتار را دارند.بهترین برخورد را می کنند و برای بیان منظورشان از مناسب ترین کلمه ها استفاده می کنند. ولی من خیلی وقت ها برخوردهایم، حتی برای خودم (که 21 سال است که می شناسمش) هم غیرمنتظره است چه برسد به آدم های دیگر!
نمی دانم چکار کنم. این روزها حتی به درست بودن "سادگی رفتارم" دارم شک می کنم و اینکه باید پشت هر رفتارم فکری داشته باشم یا فی البداهه زتدگی کنم...
 
امروز روز حذف و اضافه مان بود. در راه برگشت روی یک تکه فلز نوشته شده بود: مهدکودک چلچله
باز هم رفتم توی فکر که اگر یک مهدکودک داشتم چجوری اداره اش می کردم. فکر کردم ،بجای کلاسهای رقص و نقاشی و زبان، کلاس آداب اجتماعی و کنترل رفتار را برای بچه ها می گذاشتم .مثلا یاد می دادم که وقتی دخترها  چیزی را در لیوان می نوشند، انگشت کوچکشان را بالا بیاورند و پسرها دور لیوان حلقه کنند.وقتی توی وسایل نقلیه عمومی هستند، اگر خسته نبودند برای بزرگترها بلند شوند.اگر توی راه پایشان به پشت پای کسی خورد، عذرخواهی کنند.غیبت نکنند و دروغ نگویند. مسائل و مشکلات را تحلیل کنند و بهترین راه حل را پیدا کنند.بفهمند که همه ی حیوان ها و گیاهان، مثل ما انسان ها شعور دارند و علاقه به زنده ماندن! پس اذیتشان نکنند ، تا اینکه یاد جشنواره ی پشه در مدرسه مهسا افتادم. 
مامان می گفت تا مدتها بعد از خواندن داستان مهسا دلش نمی آمده پشه ای را بکشد. دوست دارید آن داستان را برایتان بنویسم؟
این بود:

تراژدی پشه ای

 من خیلی غمگینم.مدتی است در افسردگی به سر می برم و حالا می خواهم طی یک عملیات انتحاری خودم را از این زندگی لعنتی رها کنم.می خواهید بدانید من چه جوری به این پوچی رسیدم و حالا زندگی برایم این قدر بی معنی شده؟  داستان زندگیم را براتون تعریف می کنم, تا بدانید دنیای ما چه قدر سخت است.

 

" داستان برمی گردد به خیلی سال پیش. وقتیکه پدر و مادرم در سن جوانی برای اولین بار همدیگر را دیدند. اولین دیدار آنها در یک سطل آشغال بزرگ بوده. آن ها مشغول کار و جمع آوری غذا برای خونوادشون بودند که ناگهان یک دستگاه بزرگ جمع آوری زباله دست های خشن و خونخوارش را توی اون سطل فرو می کند و مادرم که متوجه اون نبوده به کار خودش ادامه می دهد, ولی پدرم اون رو به یک سمت پرتاب می کند و نجاتش می دهد و بال های خودش آسیب می بینند.

مادرم از پدرم پرستاری می کند تا حالش کاملا خوب بشود.بعد از مدتی پدرم که یک مالاریا بوده از مادرم خواستگاری می کنه.مادرم هم با وجود مخالفت خونوادش به پدرم به شرط این که به هیچ آدمی آسیب نرسونه قول ازدواج می دهد. پدرم هم شرطش رو قبول می کنه و با هم ازدواج می کنن.مدتی بعد مادرم من را به دنیا می آورد.ما زندگی 3 نفره خوبی داشتیم. با هم تفریح می کردیم.غذاهای خوشمزه می خوردیم, و هر از گاهی خودمان را به یک مهمانی شام که برای تولد بچه های همسایه ترتیب داده بودند دعوت می کردیم.پدرم طبق ذائقه اش از بوی خون لذت می برد و به خاطر همین غذای مورد علاقه اش دل و روده مرغ بود که هر از گاهی توی سطل زباله ها پیدا می شد و مادرم با آنها غذای خوشمزه ای رو آماده می کرد و همه خوانواده پدرم را هم دعوت می کرد.آن ها از بوی خون مست می شدند, ولی پدرم هیچ وقت قولی را که به مادر داده بود فراموش نمی کرد.

تا این که یک روز که پدرم به سر کار رفته بود, خبر بدی شنیدیم و آن این بود که آدم های بدجنس به محل کار پدرم حمله کرده و آنجا را سمپاشی کرده اند و تعداد زیادی از همکاران پدرم زخمی یا کشته شده اند.ما خودمان رو خیلی سریع به آنجا رساندیم و دیدیم که پدرم روی زمین افتاده و به سختی نفس می کشه.مادرم در حالیکه سرش را به دامن گرفته بود , به شدت گریه می کرد.من هم اشکم داشت در می آمد. خیلی دردناک بود. پدر مهربان و عزیز من داشت از دست می رفت و هیچ کاری از من بر نمی آمد.ولی پدرم گفت"پسرم . مرد که گریه نمی کنه.تو بعد از من مرد این خونه ای و باید مواظب مادرت باشی." من دستهایش را در دست گرفته بودم. او در لحظه آخر دست مرا فشار داد و بعد چشم هایش بسته شد.ناگهان صدای گریه مادرم بلند شد.من سعی کردم او را آرام کنم, ولی کسی لازم بود تا مرا آرام کند.

به خاطر این اتفاق و کشته شدن تعداد زیادی از جامعه پشه ها 3 روز عزای عمومی اعلام شد و کشته ها طی مراسم با شکوهی به خاک سپرده شدند.

ولی مادرم بعد از این حادثه روز به روز ضعیف تر می شد.من اول فکر می کردم بعد از مدتی خوب خواهد شد, ولی وقتی دکتر بالای سر او آمد, فهمیدم علاوه بر ناراحتی به خاطر کشته شدن پدرم که او را ضعیف کرده, او تحت تاثیر مواد شیمیایی سم پاشی هم قرار گرفته.دکتر از او قطع امید کرد .ناراحتی, خشم و کینه ام نسبت به آدم ها دو چندان شد. آن ها موجودات عجیب غریب و خودخواهی هستند.خودشان نظم تمام دنیا را به هم ریخته اند و حالا می خواهند مارا که این قدر برای جهان مفید هستیم و قبل از پیدایش آن ها, در این سرزمین ساکن بودیم, از بین ببرند.نه پدر و نه مادرم, و نه هیچ کدام از دوستان ما به آنها هیچ آسیبی نرسانده بودند, ولی آنها با قساوت و سنگدلی می خواستند ما را بکشند.

چند روز بعد مادرم هم مرد و مرا در این دنیای پر از دروغ و ریا و نامردی تنها گذاشت.تنهای تنها. و من حالا هیچ کس را نداشتم. کار روز و شبم گریه و فکر کردن درمورد عزیز ترین کسانم بود.

تا این که روزی با "پشیره"آشنا شدم. او دختر خیلی خوب, مهربان و زیبایی بود, با بالهایی به نرمی ابریشم و چشمهای سیاه زیبا و دامنی ارغوانی که همیشه آن را به پا می کرد و دستهای خیلی ظریف و پاهای بلوری. در کنار او احساس راحتی و آرامش می کردم. او وقتی داستان زندگی من را شنید خیلی ناراحت شد و با من احساس همدردی کرد. او هم برادرش را در آن واقعه از دست داده بود. من او را خیلی دوست داشتم و فکر می کنم او هم نسبت به من چنین احساسی داشت.ما با هم قرار ازدواج گذاشتیم, چون فکر می کردیم این جوری راحت تر می توانیم غم دوری عزیزانمان را تحمل کنیم و از تنهایی هم در می آییم.پدر و مادر او اول به خاطر اینکه من یک رگه ام به پشه های مالاریا بر می گردد , موافق نبودند و فکر می کردند ممکن است به کسی آسیب برسونم. ولی من به آنها قول دادم با وجود این که هیچ دل خوشی از آدم ها ندارم, ولی به کسی آسیب نرسونم. با وجود پشیره دیگر نیازی به انتقام نبود.تا این که روزی با هم قرار گذاشتیم به تفریح برویم. داشتیم با هم بال می زدیم که او گفت " من گشنمه.می خواهم چیزی بخورم" من به او گفتم همان جا بماند تا چیزی برای خوردن پیدا کنم و برگردم.ولی وقتی برگشتم, جسم بی جان او را دیدم که روی زمین افتاده بود. گویا یک آدم نامرداو را از روی صورتش با دست های زمخت خود پس زده بود و او که آن قدر ظریف است نتوانسته بود از خود دفاع کند و با همان یک ضربه توانش را از دست داده بود.دستان یخ کرده اش را فشردم و او چشمانش را بست و با این جهان بدرود گفت.می خواستم جیغ بزنم و فریادکنم.آدم های بی مروت به پشیره عزیز من هم رحم نکردند. مگر او چه ظلمی به آنها کرده بود. او که آزارش به کسی نرسیده بود. او که مثل برگ گل لطیف بود و مهربان و زیبا. می خواستم خودم را به در و دیوار بزنم.جواب پدر و مادرش را چه می دادم...

 

حالا بدون او همه دنیا برای من تیره و تار شده و دیگر توانی برای من نمانده.خواستم انتقام بگیرم و به کسی که او را به این وضع انداخت یک نیش سمی جانانه بزنم که تا عمر دارد فراموش نکند, ولی یاد قولی که به پشیره دادم افتادم.آدم ها همه کسانی را که من دوست داشتم از من گرفته بودند. پدرم, مادرم, پشیره و حالا..."

داستان در همین جا به پایان می رسد. چون غول ترسناکی به نام آدم با یک پشه کش خوف انگیز, قهرمان داستان ما را نابود کردو بی اعتنا گذشت.

 
 
حب!
دیگ باید بروم. ادامه ی نامه ام را بزودی می نویسم!
تا بعد
ارادتمند
جروشا آبوت
 

 

| | |
0 نظر:

Post a Comment

«« برگرد به صفحه‌ی اصلی