
شنبه،صبح خیلی زودِ هجدهم آگوست
بابالنگ دراز عزیز
سلام. خوب هستید؟ می دانید چه چیزی باعث می شود دیر به دیر برایتان بنویسم؟ اکثر اوقات دوحالت پیش می آید.یا اتفاق خاصی نیفتاده که بخواهم شما را در جریان آن قرار دهم، یا آنقدر اتفاق افتاده که نمی دانم از کجا شروع کنم و همین مانع نوشتن می شود.
تا چند ساعت دیگر کارآموزی ام شروع می شود.چون روز اول است تخفیف داده اند و قرارشده ساعت 8 صبح آنجا باشم و چون 2 ساعت تا آنجا فاصله است، باید ساعت 6 از خانه خارج شوم(می دانید در ایران واحد مسافت ساعت است؟ D-:) .روزهای بعد یک ساعت زودتر، یعنی ساعت 5 ! پس حداقل 4:45 باید بیدار شوم.
فکر می کنم روزهای سختی در پیش باشند و من بی صبرانه انتظارشان را می کشم.
از آخرین روزی که برایتان نوشتم کلی اتفاق افتاده است.وقت نمی کنم همه آنها را برایتان بنویسم.از این به بعد علاوه بر گزارش اخبار کارآموزی، از گذشته هم می نویسم.اشکالی ندارد که بابا؟
پنج شنبه شب:قرار بود برای پیشنهاد چند پروژه به شهرداری سایتشان را زیر و رو کنم.توی قسمت "خدمات الکترونیک" سایت، بخشی با عنوان "جستجوی اموات بهشت زهرا" بود.نمی دانم تا به حال برایتان گفته بودم یا نه! یادم می آید راهنمایی بودم و من هم که آبم با کسی توی یک جوی نمی رفت هیچ دوست نزدیکی نداشتم.نمی دانم من آدم ها را قبول نداشتم یا آنها من را!(خدا را شکر آدم-تر شده ام)تا اینکه با دختری آشنا شدم که آن روزها قهرمان کوچک من بود. شاد، پرهیجان،گاهی هم آرام، با اعتمادبه نفس،کنجکاو و به طرز عجیبی خودساخته!از بخت روزگار آذر هم دوستی من را پذیرفت و فقط خدا می داند چه رویاهایی با هم می پروراندیم.چون دبیرستان در یک مدرسه نبودیم، فقط تلفنی تماس داشتیم. درست یادم نمی آید که تابستان سال سوم بود یا پیش دانشگاهی. قرار گذاشتیم تا برای اولین بار به خانه ما بیاید.منتظر شدم. اما نیامد.تماس هم نگرفت. آنقدر ناراحت شدم که تا حدود 3 ماه تماس نگرفتم. دلم برایش تنگ شده بود. یک روز تصمیم گرفتم...- الو، سلام علیکم- (آقایی پشت تلفن) سلام علیکم، بفرمایید- آقای میرمیران؟- بله، بفرمایید- ببخشید با آذر می خواستم صحبت کنم- (بعد از مکث کوتاهی) انگار خیلی وقته ازش سراغ نگرفتید؟- بله تقریبا سه ماه میشه- آذر فوت کرده- ...مغزم از جا پرید. عذرخواهی کردم و تلفن را قطع کردم.بابای آذر بود.بغضش سخت گرفته بود.من هم!بعدها فهمیدم بجای آمدن به خانه ما رفته بود مسافرتشمالدریاشنا...(اگر اشتباه نکنم) خواهرش درحال غرق شدن بوده که آذر برای نجاتش جلو می رودو هر دو غرق می شونداسم آذر و خواهرش را توی سایت Search کردماین آمد...
بابای خوبم.می گویند آذر پیش شماست.درست است؟ می شود سخت مراقبش باشید؟
ارادتمند
ج.آبوت