بابا کیه؟ صندوق پستیم
Toward-Kashan

12 آگوست
بابالنگ دراز عزیز سلام
 
پری روز-جمعه شب- از مسافرت دو، سه روزه مان برگشتیم.کاشان مثل قبل بود. انگار چیزی غیر از چند تا ساختمان و خیابان دست نخورده مانده بود.خیابان ها پر از موتوری بود. بازارها روزهای شهادت تعطیل، مردم زندگی می کردند... درست مثل یازده، دوازده سال پیش...
رنگ و بوی مذهبی شهر کمی تغییر کرده بود ولی نه آنچنان که تهران تغییر کرده
 
یادم می آید، یک روز، من و مامان می خواستیم سوار تاکسی بشویم. پشت جا نبود. من ابتدایی بودم و کوچولو! من و مامان جلو نشستیم. یک خانم مسن پشت نشسته بود و مدام غر می زد و مامان را دعوا می کرد که خجالت نمی کشد جلو نشسته!!!
این بار من و مامان و مهسا عقب نشستیم. یک خانم وسط راه سوار شد و جلو نشست. کلی با راننده خوش و بش کردند.
 
یک آقا با بچه و خانمش توی آفتاب داغ نزدیک ظهر، سوار موتور بودند. راننده تاکسی ما سرش را از تاکسی بیرون برد و به آقا گفت: خجالت نمی کشی زن و بچتو تو این آفتاب با موتور آوردی بیرون؟ ماشینتو تو خونه گذاشتی؟ هر چی داری، همون ماشینم که خریدی از صدقه سر ایناست
 
خلاصه
هنوز مردم به کار هم کار دارند...
در کل خیلی خوش گذشت.بعضی از همسایه های قدیمی مان را هم دیدیم.خانم دکتر شهشهانی، خانم باباقربانی، خانم دشتی زاده و خانم کافیان و دخترش ملیکا. دور هم نشسته بودیم و از خاطرات قدیم ها می گفتیم:
 
مامان می خواست برود مسافرت. من را به خانم دشتی زاده همسایه سمت راستی سپرد. روز اول نزدیک های ظهر بود که خانم دشتی زاده به خانه ما آمد تا به من سر بزند. من هم طبق معمول هلش دادم روی کاناپه سبزرنگ توی هال! می خواستم خودم پذیرایی کنم. دیسی که با میوه پر کرده بودم را آوردم و از ایشان پذیرایی کردم.عصر در همان دیس و با همان میوه ها از بابا پذیرایی کردم.فردای آن روز برای اینکه سرعت عمل و خودکفایی ام را به خانم دشتی زاده نشان بدهم و به او بفهمانم که بزرگ شده ام و نیاز نیست از من مراقبت کند، همان دیس که جاهای خالی اش را با چند میوه پرکرده بودم را از یخچال درآوردم و باز هم برای پذیرایی آوردم.
خانم دشتی زاده خندید و گفت: همون میوه های روز قَبله؟ 
من هم چون خجالت می کشیدم -با کمال تعجب از اینکه از کجا می توانسته فهمیده باشد- گفتم:نه!
بعد از مدت ها فهمیدم خیارها بعد از دو روز پلاسیده می شوند!
 
سالها گذشت.من اول راهنمایی بودم. مامان باز هم می خواست به مسافرت برود. من را به همسایه پایینی سپرد. صبح اولین روز همسایه پایینی آمد و برایمان چای آورد. ناراحت شده بودم.فکر می کردم آنقدر بزرگ شده ام که نیاز به مراقبت دیگران نداشته باشم! همان شب برای صبحانه ی روز دوم چایی درست کردم و آماده گذاشتم.فردا صبح زود بیدار شدم و چایی را گرم کردم. باز هم همسایه پایینی مان آمد .
من پیروزمندانه چایی را نشانش دادم و گفتم:امروز چایی درست کرده ام
خانم همسایه مان گفت: این به درد نمی خورد.جوشیده و مانده است!
ولی برعکس قبل!هنوز نفهمیده ام از کجا فهمید! شما می دانید بابا؟ D-:
 
امیدوارم فردا خبرهای خوبی برایتان داشته باشم
ارادتمند
ج.آبوت
 
پ.ن: این روزها هر کسی می خواهد برایم دعا کند می گوید "خوش بخت شی"!!! کاش بخت معنی دیگری داشت، مثل شانس، پول، موفقیت، هوش، یا حتی گِل D-:

| | |
0 نظر:

Post a Comment

«« برگرد به صفحه‌ی اصلی