
متولی مهربان عزیزی که ما-ها رو به دنیا می فرستید!
می خواستم به تو بنویسم
تو که پدرخوانده ی تمام بچه های نوانخانه ی دنیایی...
چون درست مثل بابالنگ دراز داستان جیمزوبستر، بودی ولی نمی دیدمت. خوب بودی و مهربون ،و من اونقدر کوچیک که نمی تونستم محبتاتو پاسخگو باشم.
قیومیت من رو به عهده داشتی و من هرچه داشتم از تو بود
ولی... چه فایده داشت که قبل از اینکه بنویسم می دونستی چی می خوام بگم و بعید نیست که گاهی اوقات ( و چه بسا همیشه ) خودت کلمات رو برام جفت و جور کنی.
...
می خواستم بدانی که می دانم که هستی
کاش یادم می ماند,
آنقدر که دوست داشتنی هستی دوستت بدارم
و آنقدر که بزرگی, بزرگت بدارم
حیف که ذهن کوچکم گنجایش خوبیهای تو را ندارد…
پ.ن:اگر جودیٍ من به اندازه ی جودیٍ جین وبستر شادو سرزنده و جذاب نیست پیشاپیش ببخشید. شاید سالهاست کودک درونم رو فراموش کردم!
عزيزم من و تو يه وِيژگي خيلي مشترک داريم . اونم اينه که هر دو به نوعي جودي آبوتيم . و بابايي رو دوست داريم .
چقدر وبلاگتون قشنگه طراحیش،فونتش،واز همه مهمتر نثرتان خیلی زیبا و جدیده واقعا حظ کردم موفق باشی .میتونم لینکت کنم؟در صورت هر جوابی من لینکت میکنم تا هر از گاهی بیام بخونمت
چقدر وبلاگتون قشنگه طراحیش،فونتش،واز همه مهمتر نثرتان خیلی زیبا و جدیده واقعا حظ کردم موفق باشی .میتونم لینکت کنم؟در صورت هر جوابی من لینکت میکنم تا هر از گاهی بیام بخونمت