بابا کیه؟ صندوق پستیم
Busy...

21:11 - 29 می
بابای خوبم
 
شاید یک هفته باشد که فرصت نکرده ام باحوصله برایتان بنویسم. چند روز پیش هم وقتی شروع کردم به نوشتن، یک دفعه دستم خورد به ظرف جوهر و همه اش ریخت روی نامه و تمام نامه خراب شد (چیزی مثل اینکه Keyboard قاطی کرد، Mouse هم که از قبل قاطی بود، کامی جان را ریست کردم و همه چیز پر!)
این هفته گرچه امتحان نداشتم ولی یک نفس "مشغله" بودم. درس ها و پروژه ها و تمرین هایی که باید تحویل می دادم کم بود که چهار کلاس درس (2 فیزیک و یک عربی و یک زبان) هم به لیست برنامه هایم اضافه شد! هفته هنوز تمام نشده و من کماکان خوابم می آید.
شنبه و یکشنبه که طبق معمول هر هفته خانه بودم باید خوب کار می کردم تا مشکل کمبود وقت روزهای دیگر کمی! حل شود. که متاسفانه نشد!
دوشنبه از صبح برای جواب گرفتن از پروژه آزمایشگاه بودم که باز هم متاسفانه جواب نگرفتم. امروز سه شنبه صبح زود بیدار شدم.تمرین هایی را که شب قبل تلفنی نوشته بودم را حل کردم. اتاقم را کمی تمیز کردم.و منتظر شاگرد گرام شدم(همانی که از کرج می آید!!!).کلاس تمام شد.سر پا غذا خوردم تا زودتر به کلاس ساعت 13-ام برسم.کلاس تمام شد.دوباره برای جواب گرفتن از پروژه رفتم آزمایشگاه که باز هم متاسفانه جواب نگرفتم.فردا باید پروژه را تحویل بدهیم و من هنوز هیچ کاری نکرده ام.فردا صبح شاگرد دارم.ساعت 13 باید دانشگاه باشم...
بگذریم.جای شکرش باقیست امتحان نداریم.شما هم مثل من از امتحان بدتان می آید بابا؟
حالا قسمتهای جالب این هفته را بشنوید:
1) کلاس عربی: داشتم درس موصوف و صفت را به آرزو می دادم...
- اگر بتوانی "است" به آخر جمله استفاده کنی موصوف و صفت است و اگر بتوانی "دارد" اضافه کنی مضاف و مضاف الیه است.
(آرزو همیشه می خواهد نشان دهد خیلی زبل است.به همین خاطر یواشکی نگاهی به جزوه انداخت و از روی آن خواند:)
-آره، مثل "گل زیبا" که میشه گل زیبا است پس موصوف و صفته و "گل گلدان" که میشه گلدان گل دارد و این مضاف و مضاف الیهه
(منم که می خواستم مثل همیشه ضایعش کنم گفتم:)
-خب خرِ آرزو چی؟ هم میشه گفت آرزو خر دارد که مضاف و مضاف الیهه، هم میشه گفت آرزو خر است که موصوف و صفته D:
2) کلاس فیزیک مدرن: بگذارید اول موقعیتم را در کلاس بهتان نشان بدهم...
 
خب! استاد یه سوالی پرسید.نگاهی به دانشجوی خرخوانی که جلوی من نشسته بود کرد و گفت:خانم ...(اسمش را یادم نیست!)
ناگهان استاد به من نگاه کرد و یک چیزهایی گفت که درست نشنیدم. من هم فکر کردم گفته شما ... من ناراحت شدم که چرا اسم من را نمی داند.گفتم آبوت هستم.گفت چی؟ گفتم آبوت هستم.گفت نمی شنوم.بلندتر بگو. بلندتر گفتم: آبوت هستم. یکدفعه استاد زد زیر آن خنده هایی که اغلب قابل کنترل نیستند و بعد از چند ثانیه گفت:
دکتر دانا از پنجره ی آنطرف دست تکان دادند و من داشتم باهاشان سلام غلیک می کردم
کلاس ترکید... D:
3) موس: این موجود که بدجوری نگرانم کرده بود و از اعصابم چیزی باقی نگذاشته بود، عصر دیروز توسط افراد مهندس معالجه شد(اولین کار شبه مهندسی ام وصل کردن دوسر یک سیم سبزرنگ موس بود که نمی دانم با آن همه تجهیزات که دورش بود چگونه پاره شده بود!)
4) عمو حافظ و عمو سهراب!و ماجراهای وکیل سوشیانت...: یادتان باشد درباره ی این دو مورد بعدا مفصلا توضیح دهم
فعلا می روم بخوابم
 
ارادتمندتر از همیشه
آبوت هستم ;)

| | |
3 نظر:
Anonymous Anonymous در ساعت May 29, 2007 at 2:12 PMنوشته

سلام...
این کلاس فیزیک مدرن که واقعی نبود؟ اگرم بوده پر غلو بوده؟
مگه نه؟
غلو با غ هست یا ق

 
Anonymous Anonymous در ساعت May 29, 2007 at 4:47 PMنوشته

نه متاسفانه
:(
هم واقعی بود هم بی "غلو"
:((

 
Anonymous Anonymous در ساعت May 30, 2007 at 12:04 PMنوشته

((: جالب بود این ماجرای موس کامپیوترت

 

Post a Comment

«« برگرد به صفحه‌ی اصلی