آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو آرشیو بابا کیه؟ صندوق پستیم
New deadline for Yahoo Groups data request

| | |
Next Steps: The Evolution of Yahoo Groups (Final Notification)

| | |
Yahoo Groups - Upcoming Product Changes to Yahoo Groups

| | |
Happiness

4 فوریه

14:38

 بابای خوبم سلام

مدتی است خبری از من نمی گیری! شاید هم می گیری و نامه هایت به من نمی رسند...

بدون تو دیگر اصلا خوشحال نیستم. ذوق نمی کنم و همیشه نگرانی عجیبی از پشت لبخندهایم سرک می کشد! نگرانی مثل اینکه شاید کدپستی ات را گم کرده باشم و نتوانم دیگر پیدایت کنم.

یک نگرانی از نوع نگران هایی که خیلی وقت ها تجربه اش کرده بودم و لی این روزها آنقدر ترسناک شده اند که ذهنم حتی از فکر کردن بهشان طفره می رود.

همه چیز اینجا خوب است، غیر از اینکه شما اینجا نیستید!

چند روز پیش می خواستم توی یک تقویم قدیمی چیزی بنویسم که نوشته های روزهای خیلی پیش را پیدا کردم. نوشته هایی راجع به یک تصمیم! یک تصمیم 40 روزه که قرار بود تمام 40 روزهای عمرم را بگیرد.

نمی دانم چرا اینقدر فراموشکار شده ام! پاک یادم رفته بود که خیلی وقت پیش ها، شب هایم پر از دفدفه های این روزها نبودند و پر از تو بودند. یادت می آید؟

یک جورهایی به گذشته حسودیم می شود. بابا جان تاحالا دیده اید کسی به خودش حسودی کند؟

توی نوشته هایم نوشته بودم "خرید یک کفش تمام غصه هایم را پاک کرد"! وای که چه دل کوچکی داشتم. دیشب داشتم فکر می کردم، این روزها که تو نیستی! حتی خریدن یک میز کامپیوتر خیلی خوشگل هم خوشحالم نمی کند...

همیشه دوستت دارم

جودی

| | |
Layer Hussain

دختر بودن یا نبودن

مسئله این است!

 

بابالنگ درز عزیز

مدتی است به اهمیت قبول کردن دختربودنم پی برده ام! شاید از روزی که عقد هدی دعوت شدم و وفتی وارد سالن شدم، sport ترین آدم آنجا بودم. طوری که صدای مهرنوش هم درآمد!

مهسا که ید طولانی تری از من در دختر بودن دارد، مدتی است برایم کلاس دختر بودن گذاشته است.

درس اول: درس اولش تمیز نگه داشتن اتاق بود. هیچ لباس و کاعذی نباید توی اتاق افتاده باشد! و این یعنی یک چیز عذاب آور! چند وقت پیش، شاید بتوان گفت بعد از تمام شدن کارآموزی خیلی تلاش کرده بودم تا مثل برادران ز تمیز و مرتب باشم ولی همان چند روز اولی هم که موفق بودم اتاقم به طور مشمئز کننده ای حوصله ام را سر می برد!

هر چه باشد باید می پذیرفتم. چون مهسا معلم سخت گیری است و اگر از شاگردی مثل من ناامید می شد دیگر حاضر به آموزش درس بعدی نبود!

باز هم چند روز اول خوب بود و بعد از آن همان آش بود و همان کاسه !

 

درس دوم: خرید یک پالتوی خانمانه!

مهسا می گوید که من خانم جوانی شده ا م و باید بدون توجه به قیمت لباس و حتی اینکه چه چیزی را دوست دارم کمی دخترانه تر باشم و دست از سر کاپشن های بیچاره بردارم.

فکر میکنم از این واژه ی کمی هم برای این استفاده است که زود از روند دختر بودنم دل-زده نشوم و قدری امیدوار باشم و طاقت بیاورم!

بالاخره با اصرار همه ی خانواده یک دست پالتوی فوق العاده مدیر پروژه-گونه خریدم.اوایل آنقدر تویش ناراحت بودم که تا به شیشه ی مغازه ها می رسیدم، سعی می کردم خودم را توی آنها نگاه کنم تا مطمئن شوم خودم هستم و بلکه اندکی! با این جودی جدید اخت شوم. مژده اینکه حالا بهتر شده ام و گاهی فراموش می کنم که به جای کاپشن پالتو تنم کرده ام!

 

گاهی اوقات که خوب فکر می کنم می بینم هنوز باور نکرده ام که داستان قدیمی وکیل حسین و خانواده اش آنقدر که به افسانه های اساطیری می ماند واقعیت است. یک افسانه با سی هزار دیو و هفتاد و دو دلبر! یک افسانه پر از هیجان، امید، انتظار، عطش!

یک افسانه بر عکس افسانه های دیگر! توی همه ی افسانه های اساطیری شوق پیروزی دلبرها خنده را از لبهای ما بر نمی دارد ولی این بار خنده های ما اگر حتی بر روی لب هایمان بماسد، خیلی تلخ می شود. آنقدر تلخ که بعد از چند قرن هنوز اشک آدم را در می آورد!

 

بابا جان

نمی دانم چرا احساس می کند

هر سال

حتی اگر چند قرن دیگر هم بگذرد

هر شب

حتی اگر شب های چند قرن دیگر هم بگذرند

توی یک دشت

یک آدم خیلی بد جنس

گوشواره ی کوچکی را از گوش یک دختر چهار ساله ی تشنه ی یتیم می کشد

با دست های بزرگش به صورت کوچکش سیلی می زند

و آن مرد

آن مرد بد جنس

آنقدر خواب است که هیچ چیز... حتی صدای نعره های وجدانش هم، بیدارش نمی کند... 

| | |
+

همین الآن...
 
این سومین بار است که برایتان می نویسم
دو بار نوشتم و همه چیز یکدفعه پرید!!!
شاید چیزهایی گفتم که نباید می گفتم، نباید می شنیدید
حالا که شنیدید! نشنیده بگیرید...
داشتم می گفتم که باورهایم قندیل بسته اند
فسیل شده ام، سنگ شده ام
فرکانسم نسبت به فرکانس این روزها 180 درجه پس فاز است
در loop بی نهایت روزمرگی! بدجوری گیر افتاده ام. به یک intrrupt ساده نیاز دارم.
یک reset هم خیلی چیزها را حل می کند
این برای شما که کاری ندارد
کمکم کنید
 
ارادتمند
ج.آ مبهوت

| | |
Lawyer-Mehdi


یازده - یک - دوهزاروهشت
روزهایی که خیلی سردند!
 
 
بابالنگ دراز عزیز
متولی مهربانم
این روزها خیلی زود می گذرند. انگار می خواهند ثابت کنند که چقدر کوتاهند و چقدر زود امتحان های کذایی هر ترم شروع می شوند. زمستان امسال با برف شروع شد. از یک شنبه ی همین هفته (به قول مهسا!) ننه سرما چنان فوتی کرده است که همه چیز سرجایش یخ زده! حتی دل های ما...
زندگی مان یک جورهایی فلج شده است بابا! دیگر حوصله ندارم وقتم را توی اتاق سردم بگذرانم. برای درس خواندن هم که هیچ وقت حوصله نداشتم. کارهای شرکت هم که تمامی ندارند. من مانده ام و چند دست لباس و چند تا شلوار و یک پتوی نه چندان گرم و بی نهایت خواب پریشان!
از آن خواب هایی که مدام آرزو می کنی که ای کاش خواب باشی و چیزهایی که می بینی واقعیت نباشند...
چه خوب هم که نیستند!
روزهای اول بارش برف بود که مهسا مثل بچگی های من جنب و جوش برف بازی امانش را بریده بود ولی من برخلاف اصرار او حوصله نداشتم.هیچ درک درستی از اینکه چرا مثل قبل حوصله ی برف بازی ندارم را نداشتم، تا اینکه یک دفعه اخبار، خبر تعطیلی همه جا! را داد. هرچند برای من زیاد فرق نمی کرد ولی از آنجایی که در هیپاتالاموس مغزم تعطیلی یعنی "خیلی خوب"، از ذوق سر از پا نشناخته و زیر پوست خودم نگنجیده جیغ بنفشی کشیدم و نمی دانستم جوراب را توی دستم بکنم یا توی پایم تا به جمع دونفری بالای پشت بام بپیوندم!
 (تازه فهمیدم بزرگ شدن = دغدغه = بی حوصلگی!)
 
خودمان را خانه ی نیلوفرجون دعوت کردم .شام!
پشت میز نشسته بودیم و مشغول شام خوردن بودیم که یک دفعه نیلوفر گفت: شنیده اید آقای بهجت چی گفته اند؟
- نه!
- گفته اند: "تا حالا این حرف را به جوان ها می زدم ولی از این به بعد به پیرها هم می گویم که وکیل مهدی می خواهد به نوانخانه سر بزند!"
یک دفعه قلبم ایستاد بابا! نفسم بند آمده بود. از آن روز تاحالا یک چیز خیلی بزرگ توی دلم را پرکرده است. چیزی مثل ترس! چیزی مثل بهت! یعنی واقعا مهدی جون می خواهند به نوانخانه سربزنند؟
تا قبل از این ،وقتی این حرف که آمدنشان نزدیک است را می شنیدم با خودم می گفتم که خب! یک روز بالاخره آماده می شوم. یک لباس خیلی خوب می پوشم. یک عطر خیلی خوب می زنم.یک دسته گل بزرگ آماده می کنم و به استقبالشان می روم! ولی از آن روز نمی دانم چرا احساس می کنم که خیلی دیر است و وقتی مهدی جون بیاید من را نمی بیند.و من توی اتاقم می مانم و به پیشوازش نمی روم. و ... خیلی چیزها بابا!
مهسا می گوید : مردم آماده شدند تا آمدنش را ببینند، ما آماده نیستیم و آمدنش را می بینیم! 
وای بابا!
یاد قیصر افتادم که می گفت:
 این روزها که می گذرد، هر روز
 احساس می کنم، که کسی در باد
                                          فریاد می زند
 احساس می کنم که مرا
 از پشت جاده های مه آلود
 یک آشنای دور صدا می زند
 آهنگ آشنای صدای او
 مثل عبور نور
 مثل عبور نوروز
 مثل صدای آمدن روز است
 ...
 روزی که آسمان
 در حسرت ستاره نباشد
 روزی که آرزوی چنین روزی
 محتاج استعاره نباشد
 
 ای روزهای خوب که در راهید!
 ای جاده های گم شده در مه!
 ای روزهای سخت ادامه!
 از پشت لحظه ها به در آیید!
 ای روزهای آفتابی
 ای مثل چشم خدا آبی!
 ای روزهای آمدن!
 ای مثل روز، آمدنت روشن!
 این روزها که می گذرد، هر روز
 در انتظار آمدنت هستم!
 اما
 با من بگو که آیا، من نیز
 در روزگار آمدنت هستم؟
 
...
عمو حافظ یک شبه عمو شد!
دوش �=8�

| | |